طلبکارp15
(سه هفته بعد)
حالم خیلی بد بود همش حالت تهوع داشتم و درد هم داشتم برای همین زنگ زدم به جونگ کوک
جواب داد گفت:بله؟
گفتم:جونگ کوک حالم اصلا خوب نیست میشه بیای منو ببری دکتر؟
گفت:باشه حاضر باش میام دنبالت
گوشی رو قطع کردم که جینا همه چیو شنید اومد از پشت پرید رو مبل ترسیدم گفتم:چته!
گفت:نکنه دارم عمه میشم!
گفتم:چی میگی!نه فعلا باید برم آزمایش بدم
گفت:خب بدو دیگه!بدو حاضر شو الان جونگ کوک مثل چی گاز میده!
بلند شدم رفتم لباسامو پوشیدم و رفتم تو حیاط وقتی رفتم جونگ کوک هم رسید و بوق زد منم نشستم زمستون داشت تموم میشد و هوا به شدت آفتابی بود ولی باد میومد رفتم صندلی جلو نشستم و راه افتاد طوراه بودیم که گفت:الان میخوای آزمایش بدی؟
گفتم:آره
رسیدیم آزمایشگاه و نوبتم شد وقتی رفتم داخل معاینم کرد وقتی بلند شدن ی برگه ای رو بهم دادن و گفت:جواب آزمایش
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم جونگ کوک گفت:چی بود
میخواستم برگرو بخونم که از دستم گرفت و درحال خوندنش بود که گفت:بارداری
گفتم:چی!
(نه ماه بعد)
امروز وقتش بود بچه به دنیا بیاد جونگ کوک سریع داشت منو به سمت بیمارستان میبرد وقتی رسیدیم من از زور جیغ زدن فقط زور میزدم انقدر سعی کردم که بچه به دنیا اومد دادنش بغلم که جونگ کوک اومد داخل تو بغلش گرفت
از زبون جونگ کوک:
وقتی گرفتمش تو بغلم حس خیلی خوبی داشتم بچه دختر بود ولی هرچند برام مهم نبود خودمم دختر دوست داشتم مهم نبود بابام چی میخواست بهم بگه بوسه ای به سرش زدم به ا.ت گفتم:اسمش چی باشه؟
گفت:سوجونگ خوبه؟
گفتم:اوهوم
.....
بالاخره بعد از چند روز ا.ت از بیمارستان مرخص شد و رفتیم خونه رفتم شناسنامه سوجونگ رو گرفتم و رفتم خونه رفتم تو اتاق سوجونگ دیدم ا.ت اونجاست و داره میخوابونتش رفتم جلو و سوجونگ رو تو بغلم گرفتم نمیدونم چرا تو این چند روز حس پدری داشتم و خیلی دوسش داشتم
حالم خیلی بد بود همش حالت تهوع داشتم و درد هم داشتم برای همین زنگ زدم به جونگ کوک
جواب داد گفت:بله؟
گفتم:جونگ کوک حالم اصلا خوب نیست میشه بیای منو ببری دکتر؟
گفت:باشه حاضر باش میام دنبالت
گوشی رو قطع کردم که جینا همه چیو شنید اومد از پشت پرید رو مبل ترسیدم گفتم:چته!
گفت:نکنه دارم عمه میشم!
گفتم:چی میگی!نه فعلا باید برم آزمایش بدم
گفت:خب بدو دیگه!بدو حاضر شو الان جونگ کوک مثل چی گاز میده!
بلند شدم رفتم لباسامو پوشیدم و رفتم تو حیاط وقتی رفتم جونگ کوک هم رسید و بوق زد منم نشستم زمستون داشت تموم میشد و هوا به شدت آفتابی بود ولی باد میومد رفتم صندلی جلو نشستم و راه افتاد طوراه بودیم که گفت:الان میخوای آزمایش بدی؟
گفتم:آره
رسیدیم آزمایشگاه و نوبتم شد وقتی رفتم داخل معاینم کرد وقتی بلند شدن ی برگه ای رو بهم دادن و گفت:جواب آزمایش
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم جونگ کوک گفت:چی بود
میخواستم برگرو بخونم که از دستم گرفت و درحال خوندنش بود که گفت:بارداری
گفتم:چی!
(نه ماه بعد)
امروز وقتش بود بچه به دنیا بیاد جونگ کوک سریع داشت منو به سمت بیمارستان میبرد وقتی رسیدیم من از زور جیغ زدن فقط زور میزدم انقدر سعی کردم که بچه به دنیا اومد دادنش بغلم که جونگ کوک اومد داخل تو بغلش گرفت
از زبون جونگ کوک:
وقتی گرفتمش تو بغلم حس خیلی خوبی داشتم بچه دختر بود ولی هرچند برام مهم نبود خودمم دختر دوست داشتم مهم نبود بابام چی میخواست بهم بگه بوسه ای به سرش زدم به ا.ت گفتم:اسمش چی باشه؟
گفت:سوجونگ خوبه؟
گفتم:اوهوم
.....
بالاخره بعد از چند روز ا.ت از بیمارستان مرخص شد و رفتیم خونه رفتم شناسنامه سوجونگ رو گرفتم و رفتم خونه رفتم تو اتاق سوجونگ دیدم ا.ت اونجاست و داره میخوابونتش رفتم جلو و سوجونگ رو تو بغلم گرفتم نمیدونم چرا تو این چند روز حس پدری داشتم و خیلی دوسش داشتم
۵.۳k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.