•رویای شیرین •
•رویای شیرین •
پارت (۲۲)
که گوشیش زنگ خورد
ا.ت : بله
ناشناس : .....
ا.ت : نمیخوای حرف بزنییی
ناشناس : .....
ا.ت : صفحه ی گوشی رو نگاهی انداخت و دوباره سمت گوشش برد که ناشناس جواب داد با صدایی که دستکاری شده گفت
ناشناس: میبینمت ، میکشمت و بعد بلند خندید
ا.ت که اخماش تو هم رفته بود سریع گوشی رو قطع کرد و پرتابش کرد روی میز
و بعد از چند دقه دوباره گوشیش و برداشت و شماره رو بلاک کرد
ویو به ۱۰ مین بعد
ا.ت رفته بود پایین تا استراحت کنه و قهوه بخوره
ا.ت : از آسانسور پاشو بیرون گزاشت و با تهیونگ روبه رو شد
و زیر لب گفت عجب شانسی و بعد پوزخند زد و رفت سمت یه میز و صندلی نشست از شانس گندش اونجا فقط یک میز با دو صندلی داشت که تهیونگ م اومد بغلش .. ا.ت : سر تا پای تهیونگ و نگاهی ریز انداخت و قهوه شو سر کشید و گوشیش که روی میز بود یه پیامک اومد گوشی رو برداشت و پیامک و باز کرد دوباره ناشناس بود آب دهانش رو قورت داد و قهوه رو روی میز گزاشت
پیامک ( صفحه ی بعدی ) رو خوند و ترس تمام بدنشو فرا گرفت گوشی رو گزاشت روی میز و قهوشو توی یک قلوپ سر کشید و گوشیش و برداشت و رفت دکمه ی آسانسور و پشت سر هم میزد و به اطراف نگاه میکرد میترسید انگار نفسش بالا نمیومد که ...
پارت (۲۲)
که گوشیش زنگ خورد
ا.ت : بله
ناشناس : .....
ا.ت : نمیخوای حرف بزنییی
ناشناس : .....
ا.ت : صفحه ی گوشی رو نگاهی انداخت و دوباره سمت گوشش برد که ناشناس جواب داد با صدایی که دستکاری شده گفت
ناشناس: میبینمت ، میکشمت و بعد بلند خندید
ا.ت که اخماش تو هم رفته بود سریع گوشی رو قطع کرد و پرتابش کرد روی میز
و بعد از چند دقه دوباره گوشیش و برداشت و شماره رو بلاک کرد
ویو به ۱۰ مین بعد
ا.ت رفته بود پایین تا استراحت کنه و قهوه بخوره
ا.ت : از آسانسور پاشو بیرون گزاشت و با تهیونگ روبه رو شد
و زیر لب گفت عجب شانسی و بعد پوزخند زد و رفت سمت یه میز و صندلی نشست از شانس گندش اونجا فقط یک میز با دو صندلی داشت که تهیونگ م اومد بغلش .. ا.ت : سر تا پای تهیونگ و نگاهی ریز انداخت و قهوه شو سر کشید و گوشیش که روی میز بود یه پیامک اومد گوشی رو برداشت و پیامک و باز کرد دوباره ناشناس بود آب دهانش رو قورت داد و قهوه رو روی میز گزاشت
پیامک ( صفحه ی بعدی ) رو خوند و ترس تمام بدنشو فرا گرفت گوشی رو گزاشت روی میز و قهوشو توی یک قلوپ سر کشید و گوشیش و برداشت و رفت دکمه ی آسانسور و پشت سر هم میزد و به اطراف نگاه میکرد میترسید انگار نفسش بالا نمیومد که ...
۱.۱k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.