گس لایتر/پارت ۱۹۸
نامو: برای اولین بار توی زندگیم به پسرم سیلی زدم...برای اینکه با تموم وجودم بهت بفهمونم چقدر ازت ناراضیم... من... خودمو بی تقصیر نمیدونم... اما تنها کاری که فک میکردم تا ابد ازت بعیده خیانت بود!...
هرچقدم در حقت بدی کرده باشم... ولی خیانتو بهت یاد ندادم...
یه روزی میرسه... که توی وجودت سوز و درد ناگهانی ای رو حس میکنی.... فک نمیکنم بتونی بفهمی منشأ اون درد چیه... برای همین الان بهت میگمش...
منشأش رنج و عذابیه که به بایول رسوندی...
دیر میفهمی چه کسیو از دست دادی!...
اون روز دور نیست!
به عنوان یه پدر... برات آرزو میکنم یه شانس بهت بده....
در پایانش حرفاش نگاهی به نایون انداخت...
آهی کشید...
نامو: این خونه... جایی برای من نداره... من از اینجا میرم.... برای همیشه!... فک کنم شماها اینطوری راحت تر باشین!....
از بینشون عبور کرد و سمت اتاقش رفت...
جونگکوک از حرفای پدرش جا خورده بود...
ترسی به دلش افتاد از اینکه اون حرفا به واقعیت مبدل بشن...
با عصبانیت رفت و کیفشو از روی مبل برداشت و از خونه بیرون رفت...
نایون تنها موند... وسط سالن با قلبی پر از غم... با چشمای پر اشک...
توی این لحظه بیشتر از اینکه نگران جونگکوک باشه نگران از دست دادن نامو بود...
********
نابی بعد از رفتن از خونه ی جئون سمت شرکت رفته بود...
توی شرکت یک راست سمت اتاق مدیریت رفت... یعنی اتاق جئون جونگکوک!...
پشت میزش نشست و به منشی وصل شد...
-بله خانوم ایم؟
نابی: همه رو جمع کن سالن جلسات
-چشم....
دقایقی بعد امرش انجام شد...
به سمت اتاق رفت...
همه ی کارمندا برای ادای احترام از جا بلند شدن...
-خوش اومدین خانوم ایم
نابی: از همگی ممنونم... بفرمایین بشینین...
بعد از اینکه همه سر جاشون نشستن افرادی که قدیمی تر بودن از جمله تعدادی از اعضای هیئت مدیره که سالهای بیشتری رو توی شرکتشون کار کرده بودن رو به نابی عرض ادب کردن...
-خانوم ایم... هنوزم یاد و خاطره ی همسرتون توی قلب ما زندس... ایشون فراموش نمیشن
-همینطوره خانوم... ایشون مرد شریفی بودن... به یاد ایشون خانوادشون برای ما خیلی محترمن
....
نابی سری تکون داد...
نابی: داجونگ همیشه از همتون راضی بود... از تجربه و کارآمد بودنتون تعریف میکرد... در کنار هم این شرکت رو حفظ میکنیم... تا روحش راضی باشه
-قطعا همینطور خواهد بود...
خانوم... میتونم بپرسم چرا ما رو احضار کردین؟
نابی: بی مقدمه میگم... چون حالم مساعد نیست...
از این به بعد... آقای جئون جونگکوک... از سمت مدیریت خلا میشن!...
همه متعجب شدن... سرو صدا و سوالات متعدد همگی گوش نابی رو پر کرد...
-چرا ؟
-چی شده خانوم؟
-چه اتفاقی افتاده؟ ...
نابی سوالاتشونو بی پاسخ گذاشت... و بلند شد که بیرون بره... در اتاق رو باز کرد که با جونگکوک روبرو شد!
هرچقدم در حقت بدی کرده باشم... ولی خیانتو بهت یاد ندادم...
یه روزی میرسه... که توی وجودت سوز و درد ناگهانی ای رو حس میکنی.... فک نمیکنم بتونی بفهمی منشأ اون درد چیه... برای همین الان بهت میگمش...
منشأش رنج و عذابیه که به بایول رسوندی...
دیر میفهمی چه کسیو از دست دادی!...
اون روز دور نیست!
به عنوان یه پدر... برات آرزو میکنم یه شانس بهت بده....
در پایانش حرفاش نگاهی به نایون انداخت...
آهی کشید...
نامو: این خونه... جایی برای من نداره... من از اینجا میرم.... برای همیشه!... فک کنم شماها اینطوری راحت تر باشین!....
از بینشون عبور کرد و سمت اتاقش رفت...
جونگکوک از حرفای پدرش جا خورده بود...
ترسی به دلش افتاد از اینکه اون حرفا به واقعیت مبدل بشن...
با عصبانیت رفت و کیفشو از روی مبل برداشت و از خونه بیرون رفت...
نایون تنها موند... وسط سالن با قلبی پر از غم... با چشمای پر اشک...
توی این لحظه بیشتر از اینکه نگران جونگکوک باشه نگران از دست دادن نامو بود...
********
نابی بعد از رفتن از خونه ی جئون سمت شرکت رفته بود...
توی شرکت یک راست سمت اتاق مدیریت رفت... یعنی اتاق جئون جونگکوک!...
پشت میزش نشست و به منشی وصل شد...
-بله خانوم ایم؟
نابی: همه رو جمع کن سالن جلسات
-چشم....
دقایقی بعد امرش انجام شد...
به سمت اتاق رفت...
همه ی کارمندا برای ادای احترام از جا بلند شدن...
-خوش اومدین خانوم ایم
نابی: از همگی ممنونم... بفرمایین بشینین...
بعد از اینکه همه سر جاشون نشستن افرادی که قدیمی تر بودن از جمله تعدادی از اعضای هیئت مدیره که سالهای بیشتری رو توی شرکتشون کار کرده بودن رو به نابی عرض ادب کردن...
-خانوم ایم... هنوزم یاد و خاطره ی همسرتون توی قلب ما زندس... ایشون فراموش نمیشن
-همینطوره خانوم... ایشون مرد شریفی بودن... به یاد ایشون خانوادشون برای ما خیلی محترمن
....
نابی سری تکون داد...
نابی: داجونگ همیشه از همتون راضی بود... از تجربه و کارآمد بودنتون تعریف میکرد... در کنار هم این شرکت رو حفظ میکنیم... تا روحش راضی باشه
-قطعا همینطور خواهد بود...
خانوم... میتونم بپرسم چرا ما رو احضار کردین؟
نابی: بی مقدمه میگم... چون حالم مساعد نیست...
از این به بعد... آقای جئون جونگکوک... از سمت مدیریت خلا میشن!...
همه متعجب شدن... سرو صدا و سوالات متعدد همگی گوش نابی رو پر کرد...
-چرا ؟
-چی شده خانوم؟
-چه اتفاقی افتاده؟ ...
نابی سوالاتشونو بی پاسخ گذاشت... و بلند شد که بیرون بره... در اتاق رو باز کرد که با جونگکوک روبرو شد!
۴۵.۶k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.