'میترسم... میترسم از خودم... از کارها.... و حتی از تصمیما
'میترسم... میترسم از خودم... از کارها.... و حتی از تصمیمات خودم...
میترسم.... من از آینده میترسم....
سردرگمم؟.... شاید...
شاید باید دور شوم.... آنقدر دور که کسی پیدایم نکند....
اما... اما تمام لحظات شیرین زندگیه من.... در کنارتو.... همراهه تو و در پیش توست...
ولی.... شاید اینگونه برای هردویمان بهتر باشد....
اگر تو بی من بهتر خواهی بود.... من از تو دور خواهم شد.... میروم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نخواهم کرد
Love game"part²⁷"
^......^:Clara
^کلارا؟^:kook
^هوم؟^:Clara
^میخوای انجامش ندی؟^:kook
^نه..... نه انجامش میدم.... فقط میشه.... تنها باشم؟^:Clara
^او... باشه... من میرم بیرون... چیزی خواستی صدام کن^:kook
'-لبخند میزنم.... بعد از مدتها احساس با ارزش بودن کردم.... حس کردم برای کسی مهمم.'
^نیاز نیست انقدر نگرانم باشی... کاریَم داشتم صدات میزنم^:Clara
^....باشه... خب من دارم میرم^:kook
'-از اتاق خارج میشود و درب را میبندد.....
نفسی عمیق میکشم... شماره مورد نظر را میگیرم... بعد از کلنجار های پیدرپی با خودم... تماس میگیرم.... بعد از مدتی صدای شخصی از پشت تلفن میآید.'
^سلام.... خبری شده؟^:Henrik
^نه... خواستم بدونم برنامه خاصی نداری؟^:Clara
^چرا میپرسی؟؟؟^:Henrik
^آخه مردتیکه....... ابله... من دارم بهت کمک میکنم.... باید بدونم داری چه غلطی میکنی^:Clara
^خب حالا.... چرا انقدر عصبی.... برنامه خاصی ندارم ولی....^:Henrik
^ولی چی؟^:Clara
^سه روزه دیگه یه معامله دارم.... میرم تا محموله جدید بگیرم..^:Henrik
^کجا و چه ساعتی؟^:Clara
^توی بار"......."ساعت۶:۳۰^:Henrik
^....خداحافظ^:Clara
^صبر کن کلا....^:Henrik
'-تماس را قطع میکنم.... در اتاق را بلز میکنم و پیش جونگکوک میروم...'
^کوک^:Clara
^جونم؟^:kook
^هنریک سه روزه دیگه داخل بار"......"ساعت۶:۳۰معامله داره^:Clara
^ازت ممنونم^:kook
^خواهش میکنم...^:Clara
^..... کلارا^:kook
^جونم؟^:Clara
^من گشنمه... شام چی داریم؟^:kook
^سرآشپز گیر آوردی؟^:Clara
^دست پختت کمی از سرآشپز نداره^:kook
^انقدر زبون نریز^:Clara
'_نزدیکش میشوم... دستم را دور کمرش حلقه میکنم و به چشمانش خیره میشوم.'
^زبون ریزی های من مال هرکسی نیست....
خیلی دوست دارم کلارام^:kook
^منم همینطور^:Clara
میترسم.... من از آینده میترسم....
سردرگمم؟.... شاید...
شاید باید دور شوم.... آنقدر دور که کسی پیدایم نکند....
اما... اما تمام لحظات شیرین زندگیه من.... در کنارتو.... همراهه تو و در پیش توست...
ولی.... شاید اینگونه برای هردویمان بهتر باشد....
اگر تو بی من بهتر خواهی بود.... من از تو دور خواهم شد.... میروم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نخواهم کرد
Love game"part²⁷"
^......^:Clara
^کلارا؟^:kook
^هوم؟^:Clara
^میخوای انجامش ندی؟^:kook
^نه..... نه انجامش میدم.... فقط میشه.... تنها باشم؟^:Clara
^او... باشه... من میرم بیرون... چیزی خواستی صدام کن^:kook
'-لبخند میزنم.... بعد از مدتها احساس با ارزش بودن کردم.... حس کردم برای کسی مهمم.'
^نیاز نیست انقدر نگرانم باشی... کاریَم داشتم صدات میزنم^:Clara
^....باشه... خب من دارم میرم^:kook
'-از اتاق خارج میشود و درب را میبندد.....
نفسی عمیق میکشم... شماره مورد نظر را میگیرم... بعد از کلنجار های پیدرپی با خودم... تماس میگیرم.... بعد از مدتی صدای شخصی از پشت تلفن میآید.'
^سلام.... خبری شده؟^:Henrik
^نه... خواستم بدونم برنامه خاصی نداری؟^:Clara
^چرا میپرسی؟؟؟^:Henrik
^آخه مردتیکه....... ابله... من دارم بهت کمک میکنم.... باید بدونم داری چه غلطی میکنی^:Clara
^خب حالا.... چرا انقدر عصبی.... برنامه خاصی ندارم ولی....^:Henrik
^ولی چی؟^:Clara
^سه روزه دیگه یه معامله دارم.... میرم تا محموله جدید بگیرم..^:Henrik
^کجا و چه ساعتی؟^:Clara
^توی بار"......."ساعت۶:۳۰^:Henrik
^....خداحافظ^:Clara
^صبر کن کلا....^:Henrik
'-تماس را قطع میکنم.... در اتاق را بلز میکنم و پیش جونگکوک میروم...'
^کوک^:Clara
^جونم؟^:kook
^هنریک سه روزه دیگه داخل بار"......"ساعت۶:۳۰معامله داره^:Clara
^ازت ممنونم^:kook
^خواهش میکنم...^:Clara
^..... کلارا^:kook
^جونم؟^:Clara
^من گشنمه... شام چی داریم؟^:kook
^سرآشپز گیر آوردی؟^:Clara
^دست پختت کمی از سرآشپز نداره^:kook
^انقدر زبون نریز^:Clara
'_نزدیکش میشوم... دستم را دور کمرش حلقه میکنم و به چشمانش خیره میشوم.'
^زبون ریزی های من مال هرکسی نیست....
خیلی دوست دارم کلارام^:kook
^منم همینطور^:Clara
۳۱۷
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.