چه خواهد شد /پارت ۱۵
چه خواهد شد
پارت ۱۵
درازم کشیدم و دراز کشیده شروع کردم به زدن...."قایقرانان رود ولگا" ملودی مورد علاقمه....همینجوری که گیتارم تو بغلم بود خوابم برد........
***
نشسته بودم داشتم سریال میدیدم که خواهرم با لباس زمستونی اومد...... چرا وسط تابستون اینو پوشیده؟ از اون طرف ایلیا داشت نقاشی می کشید . یه سینی جلوم بود که توش پر از میوه بود . تابلو ها همشون از رو دیوار اوفتادن و ایلیا رنگ رو پاشید رو دیوار .... مامان و بابام داشتن مشروب می خوردن و به من نگاه می کردن . از جام بلند شدم . همه چی خیلی عجیب بود . چرا همه دیوونه شدن؟ رفتم سمت اتاقم . در اتاقمو باز کردم که......
******
لیا : آجی حالت خوبه؟
اروم چشامو باز کردم....
ملینا : آره خوبم .... چیزی شده؟
لیا : تو خواب داشتی جیغ و داد می کردی
ملینا : واقعا ؟
لیا : آره
ملینا : باشه....ببخشید .
رفتن دست و صورتمو شستم و رفتم سر میز ....
ملینا : سلام مامان . سلام بابا
مامان/م : سلام دخترم
بابا/م : امروز چقدر سرحالی....
ملینا : (لبخند)
شروع کردیم به صبحونه خوردن .....
ملینا : راستی برنامه ازدواج چجور شد ؟
بابا/م : قرار شد عقد و عروسی تو یه روز باشه....
ملینا : وای چقدر خسته کننده......
بابا/م : بعدش دیگه بای بای .... میری خونه خودتون....
ملینا : خوشحالی ؟؟
بابا/م : معلومه که خوشحالم ...
ملینا : هههه.....خب بعدش؟
بابا/م : بعدش دیگه به ما ربطی نداره ... تصمیم با خودتونه....
یعنی چی؟ وای .... منحرف شدم....
چند تا سرفه کردم.
ملینا : بعدش هرکی میره یه جا میخوابه.....
بابا/م : (خنده)
مامان/م : درسته دوسش نداری ولی همسر بدی نباش دیگه....
ملینا : مامان نمیشه پیش خودتون زندگی کنم ؟
مگه این ازدواج کاری نیست؟ پس فقط اسمامون تو شناسنامه های همدیگس....میشه پیش شما بمونم؟
مامان/م : نمیدونم ، از شوهر آیندت بپرس....
چیزی نگفتم .
بابا/م : اوه ملینا ، یادم رفت زودتر بگم ، امروز ایلیا میاد دنبالت که برین لباس عروس و حلقه و این چیزا بگیرین ....
ملینا : چی؟ وای چرا زودتر نگفتی؟
بابا/م : ببخشید دخترم یادم نبود....
ملینا : باشه....عیب نداره.... ساعت چند میاد؟
بابا/م : گفت تقریبا تا ساعت ۹ میرسه اینجا...
ملینا : الان ساعت چنده ؟
بابا/م : ساعت ۸اِ دیگه....
ملینا : ای وای.....ببخشید من باید برم....
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم . یه دوش ۲۰ دقیقه ای گرفتم و بعد اومدم بیرون و لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم . یه آرایش کوچولو کردم .. یه لباس معمولی پوشیدم و شالمو سرم کردم(عکس میزارم)... بعد رفتم پایین . مامانم با لبخند بهم نگاه کرد . بابامم که چون امروز تعطیلیه اصن حواسش نیست و درخال استراحته . رو مبل نشستم و با گوشیم ور رفتم که ۵ دقیقه بعد صدای زنگ آیفون تو خونه پیچید.......
پارت ۱۵
درازم کشیدم و دراز کشیده شروع کردم به زدن...."قایقرانان رود ولگا" ملودی مورد علاقمه....همینجوری که گیتارم تو بغلم بود خوابم برد........
***
نشسته بودم داشتم سریال میدیدم که خواهرم با لباس زمستونی اومد...... چرا وسط تابستون اینو پوشیده؟ از اون طرف ایلیا داشت نقاشی می کشید . یه سینی جلوم بود که توش پر از میوه بود . تابلو ها همشون از رو دیوار اوفتادن و ایلیا رنگ رو پاشید رو دیوار .... مامان و بابام داشتن مشروب می خوردن و به من نگاه می کردن . از جام بلند شدم . همه چی خیلی عجیب بود . چرا همه دیوونه شدن؟ رفتم سمت اتاقم . در اتاقمو باز کردم که......
******
لیا : آجی حالت خوبه؟
اروم چشامو باز کردم....
ملینا : آره خوبم .... چیزی شده؟
لیا : تو خواب داشتی جیغ و داد می کردی
ملینا : واقعا ؟
لیا : آره
ملینا : باشه....ببخشید .
رفتن دست و صورتمو شستم و رفتم سر میز ....
ملینا : سلام مامان . سلام بابا
مامان/م : سلام دخترم
بابا/م : امروز چقدر سرحالی....
ملینا : (لبخند)
شروع کردیم به صبحونه خوردن .....
ملینا : راستی برنامه ازدواج چجور شد ؟
بابا/م : قرار شد عقد و عروسی تو یه روز باشه....
ملینا : وای چقدر خسته کننده......
بابا/م : بعدش دیگه بای بای .... میری خونه خودتون....
ملینا : خوشحالی ؟؟
بابا/م : معلومه که خوشحالم ...
ملینا : هههه.....خب بعدش؟
بابا/م : بعدش دیگه به ما ربطی نداره ... تصمیم با خودتونه....
یعنی چی؟ وای .... منحرف شدم....
چند تا سرفه کردم.
ملینا : بعدش هرکی میره یه جا میخوابه.....
بابا/م : (خنده)
مامان/م : درسته دوسش نداری ولی همسر بدی نباش دیگه....
ملینا : مامان نمیشه پیش خودتون زندگی کنم ؟
مگه این ازدواج کاری نیست؟ پس فقط اسمامون تو شناسنامه های همدیگس....میشه پیش شما بمونم؟
مامان/م : نمیدونم ، از شوهر آیندت بپرس....
چیزی نگفتم .
بابا/م : اوه ملینا ، یادم رفت زودتر بگم ، امروز ایلیا میاد دنبالت که برین لباس عروس و حلقه و این چیزا بگیرین ....
ملینا : چی؟ وای چرا زودتر نگفتی؟
بابا/م : ببخشید دخترم یادم نبود....
ملینا : باشه....عیب نداره.... ساعت چند میاد؟
بابا/م : گفت تقریبا تا ساعت ۹ میرسه اینجا...
ملینا : الان ساعت چنده ؟
بابا/م : ساعت ۸اِ دیگه....
ملینا : ای وای.....ببخشید من باید برم....
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم . یه دوش ۲۰ دقیقه ای گرفتم و بعد اومدم بیرون و لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم . یه آرایش کوچولو کردم .. یه لباس معمولی پوشیدم و شالمو سرم کردم(عکس میزارم)... بعد رفتم پایین . مامانم با لبخند بهم نگاه کرد . بابامم که چون امروز تعطیلیه اصن حواسش نیست و درخال استراحته . رو مبل نشستم و با گوشیم ور رفتم که ۵ دقیقه بعد صدای زنگ آیفون تو خونه پیچید.......
۲.۳k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.