میگل2 قسمت8
میگل2 قسمت8
خاطره با دیدن می گل از ماشین پیاده شد
-می گل!!!می گل!!
می گل سر برگردوند..با دیدن خاطره باز نور امیدی تو دلش شکفت.
-سلام خاطره ...خوبی؟
-خاطره بغلش کرد و گفت:ممنون..تو خوبی؟؟کجا بودی؟؟؟
-سر کار..بیا بریم تو
و در این حال کلید انداخت به در.
-نه!!من نمیام تو..اومدم تورو ببرم
-کجا؟
-خونه شهروز
می گل چشمهاش برق زد...خودش گفته بیای؟
-نه....مگه اون باید بگه؟؟اونجا خونه ی توهه...تا اونجا که میدونم تا یکی و دو ماه دیگه محرمید...!!
می گل نا امیدانه سرش رو پایین انداخت و گفت:من نمیام....تا وقتی خودش نگه میام1!!
-دیوونه...اون بگه..اون کیه که بگه..من جای تو بودم اگرم کار اشتباهی کرده اون و مینداختم بیرون!!!
میگل فقط پوزخند زد.
-لا اقل بیا بریم خونه مامان آرمان!
-خاطره...بی خیال من بشو...شهروز من و میخواست میومد دنبالم..چرا به اون این چیزهارو نمیگید؟
-اون مرد...غرور داره..اونم شهروز..
-منم دارم....
-زندگیت و خراب میکنیا..به خاطره بچه اتون!!!
می گل لبهاش رو روی هم فشرد...
*بچه...بچه...دلم میخواد 1 بار فقط 1 بار ببینمش...
اما این و به خاطره نگفت نباید نقطه ضعف دست شهروز میداد.
-بچه ی من با باباش خوشبخت میشه....!!!نمیای تو؟
این یعنی برو
-نه!!!موفق باشی...خدا حافظ
-خدا حافظ!.
دو ماهی از اون طوفان میگذشت.....تو مدتی که شهریار که البته به تازگی بیمارستان گواهی سلامت داده بود و شهروز تونسته بود براش شناسنامه بگیره ,بیمارستان بود اتاقش به طور کامل دیزاین شده بود...حالا شهریار با یه پرستار تو خونه خودش راحت و آسوده با پدری که عاشقانه دوستش داشت و تمام خونش پر شده بود از عکسهای می گل زندگی میکرد...و می گل سرسختانه هم کار میکرد..هم به تازگی به پشتوانه حقوقش و اینکه خورد و خوراکش دنگی بود و خرج آنچنانی هم نداشت کلاس پیانو ثبت نام کرده بود و پیانو دست دومی هم به صورت قسطی خریده بود تا بتونه تمرین کنه...حقیقتش این بود که هر وقت دلش برای شهروز و شهریار تنگ میشد پیانو میزد که گاهی احساس میکرد دوست داره تمام شبانه روز رو پای سازش بشینه.... تمام تلاشش این بود که به شهروز ثابت کنه میتونه تنهایی از پس زندگیش بر میاد بدونه اینکه به راه بدی کشیده بشه..میدونست بالاخره به سبب پسرش که به تازه گی از خاطره شنیده بود اسمش رو شهریار گذاشتن سر و کار شهروز و می گل به هم بیافته...شایدم بعد از اینکه به هدفی که میخواست رسید خود شهروز میومد و ازش میخواست برگرده...اما اینها همش فکرهای بچه گانه می گل بود.
لیلی از در اومد تو...شالش رو که دور گردنش بود باز کرد و پرت کرد رو مبل و گفت:هفته دیگه تولدمه
می گل کمی نگاهش کرد
*تابستون بر میگرده شهرش؟؟؟
-شاید نخواد خونه رو بسپره دست من...شاید از اینکه فقط من تو خونه باشم خوشش نیاد.
می گل شونه بالا انداخت و گفت:خب؟
البته شونه بالا انداختنش در جواب فکر خودش بود اما لیلی بد برداشت کرد!
-تولد تو بود زنگ زدی آه و ناله که تنهام و شهروز نیست و دلم گرفته و.... پاشدم اومدم..حالا تولد منه شونه بالا میندازی؟
-بابا برای تو شونه بالا ننداختم که داشتم فکر میکردم!
لیلی به سمت یخچال رفت و گفت:تو خلیا!!!حالا بی خیال
شیشه اب و سر کشید و گفت:میخوام تولد بگیرم!
-تولد؟؟؟کی و عوت کنی؟؟من و تو و همسایه ها!
-نخیر...بچه های دانشگاه...فربد
می گل از جا پرید
-جتما آراد رو هم میگی!
-منم نگم خودش میاد!
-اصلا مگه قراره قاطی بگیری؟
-پس چی؟؟حموم زنونه راه بندازم.؟
شاید اگر می گل احساس میکرد لیلی مثل ترگله حتما ترکش میکرد..اما حقیقتش لیلی مثل ترگل نبود..رابطه اش با فربد معقول بود...شطون بود..اما مثل خیلیای دیگه....تا به حال ازش چیزی ندیده بود که رفتار تر گل رو براش تداعی کنه!!!
-باشه...من کمکت میکنم..اما اون شب خونه نمیمونم!!
-کجا میرید اونوقت؟
می گل فکر کرد
*راست میگه کدوم قبرستونی رو دارم که برم؟
-خب میمونم تو اتاقم
لیلی معترضانه گفت:می گل!!!!
-لیلی خواهش میکنم....من اصلا حوصله ی آراد رو ندارم..همون تو شرکت که روزی 10 بار میاد از جلوم با اون لبخند مسخره اش رد میشه بسه...باور کن خانوم فرج پور اونجاس هیچی نمیگه..وگرنه هر بار یه تیکه ای هم مینداخت
-می گل آراد تورو خیلی دوست داره!!!
چنان جدی و با احساس گفت که می گل برای چند لحظه شوکه نگاهش کرد
-چطور؟؟؟
-نمیدونی چقدر به من میگه در موردش با تو حرف بزنم....اما من هر بار از زیرش در میرم...هر بار با فربد میرم بیرون میگه می گلم بیار منم بیام..اما من باز بهت نمیگم..نه اینکه نخوام با ما بیای بیرون..برای اینکه دوست ندارم تو زندگیت دخالت کنم!!یه چیزی میگم قول بده هیچ وقت به روی آراد نیاری..یه بار اراد پیش من گریه کرد....به خاطر تو...دیوونه وار دوستت داره...ت
خاطره با دیدن می گل از ماشین پیاده شد
-می گل!!!می گل!!
می گل سر برگردوند..با دیدن خاطره باز نور امیدی تو دلش شکفت.
-سلام خاطره ...خوبی؟
-خاطره بغلش کرد و گفت:ممنون..تو خوبی؟؟کجا بودی؟؟؟
-سر کار..بیا بریم تو
و در این حال کلید انداخت به در.
-نه!!من نمیام تو..اومدم تورو ببرم
-کجا؟
-خونه شهروز
می گل چشمهاش برق زد...خودش گفته بیای؟
-نه....مگه اون باید بگه؟؟اونجا خونه ی توهه...تا اونجا که میدونم تا یکی و دو ماه دیگه محرمید...!!
می گل نا امیدانه سرش رو پایین انداخت و گفت:من نمیام....تا وقتی خودش نگه میام1!!
-دیوونه...اون بگه..اون کیه که بگه..من جای تو بودم اگرم کار اشتباهی کرده اون و مینداختم بیرون!!!
میگل فقط پوزخند زد.
-لا اقل بیا بریم خونه مامان آرمان!
-خاطره...بی خیال من بشو...شهروز من و میخواست میومد دنبالم..چرا به اون این چیزهارو نمیگید؟
-اون مرد...غرور داره..اونم شهروز..
-منم دارم....
-زندگیت و خراب میکنیا..به خاطره بچه اتون!!!
می گل لبهاش رو روی هم فشرد...
*بچه...بچه...دلم میخواد 1 بار فقط 1 بار ببینمش...
اما این و به خاطره نگفت نباید نقطه ضعف دست شهروز میداد.
-بچه ی من با باباش خوشبخت میشه....!!!نمیای تو؟
این یعنی برو
-نه!!!موفق باشی...خدا حافظ
-خدا حافظ!.
دو ماهی از اون طوفان میگذشت.....تو مدتی که شهریار که البته به تازگی بیمارستان گواهی سلامت داده بود و شهروز تونسته بود براش شناسنامه بگیره ,بیمارستان بود اتاقش به طور کامل دیزاین شده بود...حالا شهریار با یه پرستار تو خونه خودش راحت و آسوده با پدری که عاشقانه دوستش داشت و تمام خونش پر شده بود از عکسهای می گل زندگی میکرد...و می گل سرسختانه هم کار میکرد..هم به تازگی به پشتوانه حقوقش و اینکه خورد و خوراکش دنگی بود و خرج آنچنانی هم نداشت کلاس پیانو ثبت نام کرده بود و پیانو دست دومی هم به صورت قسطی خریده بود تا بتونه تمرین کنه...حقیقتش این بود که هر وقت دلش برای شهروز و شهریار تنگ میشد پیانو میزد که گاهی احساس میکرد دوست داره تمام شبانه روز رو پای سازش بشینه.... تمام تلاشش این بود که به شهروز ثابت کنه میتونه تنهایی از پس زندگیش بر میاد بدونه اینکه به راه بدی کشیده بشه..میدونست بالاخره به سبب پسرش که به تازه گی از خاطره شنیده بود اسمش رو شهریار گذاشتن سر و کار شهروز و می گل به هم بیافته...شایدم بعد از اینکه به هدفی که میخواست رسید خود شهروز میومد و ازش میخواست برگرده...اما اینها همش فکرهای بچه گانه می گل بود.
لیلی از در اومد تو...شالش رو که دور گردنش بود باز کرد و پرت کرد رو مبل و گفت:هفته دیگه تولدمه
می گل کمی نگاهش کرد
*تابستون بر میگرده شهرش؟؟؟
-شاید نخواد خونه رو بسپره دست من...شاید از اینکه فقط من تو خونه باشم خوشش نیاد.
می گل شونه بالا انداخت و گفت:خب؟
البته شونه بالا انداختنش در جواب فکر خودش بود اما لیلی بد برداشت کرد!
-تولد تو بود زنگ زدی آه و ناله که تنهام و شهروز نیست و دلم گرفته و.... پاشدم اومدم..حالا تولد منه شونه بالا میندازی؟
-بابا برای تو شونه بالا ننداختم که داشتم فکر میکردم!
لیلی به سمت یخچال رفت و گفت:تو خلیا!!!حالا بی خیال
شیشه اب و سر کشید و گفت:میخوام تولد بگیرم!
-تولد؟؟؟کی و عوت کنی؟؟من و تو و همسایه ها!
-نخیر...بچه های دانشگاه...فربد
می گل از جا پرید
-جتما آراد رو هم میگی!
-منم نگم خودش میاد!
-اصلا مگه قراره قاطی بگیری؟
-پس چی؟؟حموم زنونه راه بندازم.؟
شاید اگر می گل احساس میکرد لیلی مثل ترگله حتما ترکش میکرد..اما حقیقتش لیلی مثل ترگل نبود..رابطه اش با فربد معقول بود...شطون بود..اما مثل خیلیای دیگه....تا به حال ازش چیزی ندیده بود که رفتار تر گل رو براش تداعی کنه!!!
-باشه...من کمکت میکنم..اما اون شب خونه نمیمونم!!
-کجا میرید اونوقت؟
می گل فکر کرد
*راست میگه کدوم قبرستونی رو دارم که برم؟
-خب میمونم تو اتاقم
لیلی معترضانه گفت:می گل!!!!
-لیلی خواهش میکنم....من اصلا حوصله ی آراد رو ندارم..همون تو شرکت که روزی 10 بار میاد از جلوم با اون لبخند مسخره اش رد میشه بسه...باور کن خانوم فرج پور اونجاس هیچی نمیگه..وگرنه هر بار یه تیکه ای هم مینداخت
-می گل آراد تورو خیلی دوست داره!!!
چنان جدی و با احساس گفت که می گل برای چند لحظه شوکه نگاهش کرد
-چطور؟؟؟
-نمیدونی چقدر به من میگه در موردش با تو حرف بزنم....اما من هر بار از زیرش در میرم...هر بار با فربد میرم بیرون میگه می گلم بیار منم بیام..اما من باز بهت نمیگم..نه اینکه نخوام با ما بیای بیرون..برای اینکه دوست ندارم تو زندگیت دخالت کنم!!یه چیزی میگم قول بده هیچ وقت به روی آراد نیاری..یه بار اراد پیش من گریه کرد....به خاطر تو...دیوونه وار دوستت داره...ت
۳۰۴.۸k
۲۷ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.