"پشیمونم"p8
با سوهی مشغول آشپزی بودیم ، یه تیکه کاهو برداشتم و نگه داشتم بالای لبم و یک قدم رفتم عقب .. سوهی با خنده داشت نگام میکرد.
_اگه شام امادس میز رو حاضر کنید!(ادای جونگکوک رو در میاره)
صدامو کلفت کرده بودم که حسابی مسخره شده بود ، یکم دیگه سوهی میخندید پخش زمین میشد که یهو تلو تلو خورد و جدی شد و سرجاش واستاد .. با چشماش هی بهم اشاره میکرد نمیدونم منظورش چی بود.
_چیشده سوهی چرا ابرو میندازی بالا؟
_خانم ناهی!
صدای جونگکوک که به گوشم خورد انگار بهم شک وارد شد که کاهو از دستم افتاد ، خم شدم برش دارم ولی هم خم شدم پشیمون شدم و تو دلم گفتم: "احمق الان موقعه این کاره؟"
آروم آروم برگشتم سمت جونگکوک ، تعظیمی کردم و یه لبخند فیک زدم و گفتم: "چیزی شده آقای جئون؟"
_اگه بازیتون تموم شده به حرفای من گوش کن.
_ب..بازی؟(زیر لبی)
_بله بفرمائید.
چقدر خودشیفتس یکم ملاحظه نداره!
_رانندم امروز نیستش .. میخوام تو ماشین مطالبی رو مرور کنم پس رانندگی رو میسپرم به تو.
الان داشت میگفت من رانندگی کنم؟ .. اون همه آدم چرا من؟ فقط میخواد من دنبال کو*نش راه بیوفتم واگرنه چیز دیگه ای نیست.
_بله حتما من همراهیتون میکنم!
داشت میرفت که دوباره برگشت سمتم و یه نگاهی به سر تا پای من کرد و نگاهشو روم تنظیم کرد
_منو که به سمت دروازهی جهنم همراهی نمیکنی ، نه؟
_اگه خودم تو ماشین نبودم حتما تو اینم همراهیتون میکردم.(زیر لبی)
_چیزی گفتی؟
_نه دارم میگم خیالتون راحت!
سری تکون داد و رفت ، برگشتم طرف سوهی که با تعجب داشت نگاهم میکرد .. دستامو جوری تکون دادم که منم نمیدونم
_باور کن منم چیزی سر در نمیارم سوهی!
خستهی خسته بودم از ماشین پیاده شدیم ، جونگکوک با قدم های محکم میرفت سمت عمارت ، در رو با شتاب باز کرد .. منم مث جوجه اردک ها پشت سرش راه افتاده بودم که یهو سرجاش واستاد که منم تلوتلو سرجام واستادم.
با چهرهی اعصابنیش برگشت سمتم میدونستم الان میخواد با حرف هاش ترورم کنه ، تصمیم گرفتم سرجام واستم و چیزی نگم سرمو انداختم پایین که بله! شروع شد.
_آبروی منو جلوی اون همه آدم بردی! از دهات که نیومدی نه؟
کلی از این حرفا بهم زد و من فقط ساکت بودم تا اینکه بهم گفت: " تو عرضه چیزی رو نداری "
سرمو اوردم بالا و با چشمام که توش اعصبانیت موج میزد بهش خیره شدم ، بسه دیگه! چقدر دیگه خودمو به خنگی بزنم.
یک قدم و دو قدم رفتم رو به روش واستادم و صدامو گذاشتم رو سرم جوری که سوهی هم اومد بیرون از آشپز خونه.
_از گاو بازی خودت بود که ابروت رفت! چرا کاراتو به خشتک من میبندی؟..هاااا؟(داد)
_من استعفا میدم و برمیگردم همونجایی که بودم ؛ توهم برو دنبال یک خدمت کار دیگه بگرد الدنگ!
رفتم سمت اتاق و همونجوری که میرفتم جوری که بشنوه گفتم: "معلوم نیست خدمتکارشم یا منشیش!"
رفتم رو تخت نشستم و گوشیمو برداشتم ، رفتم تو مسیج های درن و براش نوشتم: " درن تو این خونه چیزی نیست! .. ۲۰ روزه منو اینجا علاف کردی که فقط قیافه ای جونگکوک رو تحمل کنم؟ من برمیگردم و میخوام ماموریت رئیس رو شروع کنم"
یکم صبر کردم که برام پیامش اومد ، نوشته بود: " باشه بیا برگرد سازمان فعلا"
گوشیمو گذاشتم کنار و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
وسیله هامو برداشتم و رفتم تو سالن و گذاشتم جای در ، رفتم دنبال سوهی که ازش خداحافظی کنم .. زشت بود بدون خداحافظی بزارم برم تو این مدت اون خیلی باهام خوب بود برعکس رئیسش!
همه جارو گشتم ولی پیداش نکردم آخرین جا آشپز خونه بود که رفتم داخلش ، اونجاهم نبود .. همونجا واستادم.
_یعنی کجا رفته این دختر؟
_دنبال کسی میگردی؟
برگشتم که دوباره خودش بود ، دلم میخواست بهش بگم به تو چه.
رفتم و همونطوری که از کنارش رد میشدم گفتم: "نه من دیگه میرم"
هم میخواستم رد شم مچ دستامو گرفت و کشیدم ، چسبوندم به دیوار و بهم نزدیک شد .. دوتا دستاشو دو طرفم گذاشت که نرم.
_من و تو الان تو این عمارت به این بزرگی تنهاییم! نمیترسی؟
نگاهمو دادم به چشماش میتونستم خودمو توش ببینم ، آروم لب زدم: " تهه حرفت به کجا میرسه؟"
به لبام یه نگاهی انداخت و صورتشو یکم نزدیک تر کرد جوری که نفسش میخورد بهم.
_اون موقعه ها اول تو لبامو میبوسیدی! .. میخوای ایندفعه من پیش قدم شم؟
اولش نفهمیدم منظورشو که وقتی فهمیدم چی میگه با چشمای گشاد شده بهش زل زدم.
_چیه تعجب کردی؟
_اگه شام امادس میز رو حاضر کنید!(ادای جونگکوک رو در میاره)
صدامو کلفت کرده بودم که حسابی مسخره شده بود ، یکم دیگه سوهی میخندید پخش زمین میشد که یهو تلو تلو خورد و جدی شد و سرجاش واستاد .. با چشماش هی بهم اشاره میکرد نمیدونم منظورش چی بود.
_چیشده سوهی چرا ابرو میندازی بالا؟
_خانم ناهی!
صدای جونگکوک که به گوشم خورد انگار بهم شک وارد شد که کاهو از دستم افتاد ، خم شدم برش دارم ولی هم خم شدم پشیمون شدم و تو دلم گفتم: "احمق الان موقعه این کاره؟"
آروم آروم برگشتم سمت جونگکوک ، تعظیمی کردم و یه لبخند فیک زدم و گفتم: "چیزی شده آقای جئون؟"
_اگه بازیتون تموم شده به حرفای من گوش کن.
_ب..بازی؟(زیر لبی)
_بله بفرمائید.
چقدر خودشیفتس یکم ملاحظه نداره!
_رانندم امروز نیستش .. میخوام تو ماشین مطالبی رو مرور کنم پس رانندگی رو میسپرم به تو.
الان داشت میگفت من رانندگی کنم؟ .. اون همه آدم چرا من؟ فقط میخواد من دنبال کو*نش راه بیوفتم واگرنه چیز دیگه ای نیست.
_بله حتما من همراهیتون میکنم!
داشت میرفت که دوباره برگشت سمتم و یه نگاهی به سر تا پای من کرد و نگاهشو روم تنظیم کرد
_منو که به سمت دروازهی جهنم همراهی نمیکنی ، نه؟
_اگه خودم تو ماشین نبودم حتما تو اینم همراهیتون میکردم.(زیر لبی)
_چیزی گفتی؟
_نه دارم میگم خیالتون راحت!
سری تکون داد و رفت ، برگشتم طرف سوهی که با تعجب داشت نگاهم میکرد .. دستامو جوری تکون دادم که منم نمیدونم
_باور کن منم چیزی سر در نمیارم سوهی!
خستهی خسته بودم از ماشین پیاده شدیم ، جونگکوک با قدم های محکم میرفت سمت عمارت ، در رو با شتاب باز کرد .. منم مث جوجه اردک ها پشت سرش راه افتاده بودم که یهو سرجاش واستاد که منم تلوتلو سرجام واستادم.
با چهرهی اعصابنیش برگشت سمتم میدونستم الان میخواد با حرف هاش ترورم کنه ، تصمیم گرفتم سرجام واستم و چیزی نگم سرمو انداختم پایین که بله! شروع شد.
_آبروی منو جلوی اون همه آدم بردی! از دهات که نیومدی نه؟
کلی از این حرفا بهم زد و من فقط ساکت بودم تا اینکه بهم گفت: " تو عرضه چیزی رو نداری "
سرمو اوردم بالا و با چشمام که توش اعصبانیت موج میزد بهش خیره شدم ، بسه دیگه! چقدر دیگه خودمو به خنگی بزنم.
یک قدم و دو قدم رفتم رو به روش واستادم و صدامو گذاشتم رو سرم جوری که سوهی هم اومد بیرون از آشپز خونه.
_از گاو بازی خودت بود که ابروت رفت! چرا کاراتو به خشتک من میبندی؟..هاااا؟(داد)
_من استعفا میدم و برمیگردم همونجایی که بودم ؛ توهم برو دنبال یک خدمت کار دیگه بگرد الدنگ!
رفتم سمت اتاق و همونجوری که میرفتم جوری که بشنوه گفتم: "معلوم نیست خدمتکارشم یا منشیش!"
رفتم رو تخت نشستم و گوشیمو برداشتم ، رفتم تو مسیج های درن و براش نوشتم: " درن تو این خونه چیزی نیست! .. ۲۰ روزه منو اینجا علاف کردی که فقط قیافه ای جونگکوک رو تحمل کنم؟ من برمیگردم و میخوام ماموریت رئیس رو شروع کنم"
یکم صبر کردم که برام پیامش اومد ، نوشته بود: " باشه بیا برگرد سازمان فعلا"
گوشیمو گذاشتم کنار و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
وسیله هامو برداشتم و رفتم تو سالن و گذاشتم جای در ، رفتم دنبال سوهی که ازش خداحافظی کنم .. زشت بود بدون خداحافظی بزارم برم تو این مدت اون خیلی باهام خوب بود برعکس رئیسش!
همه جارو گشتم ولی پیداش نکردم آخرین جا آشپز خونه بود که رفتم داخلش ، اونجاهم نبود .. همونجا واستادم.
_یعنی کجا رفته این دختر؟
_دنبال کسی میگردی؟
برگشتم که دوباره خودش بود ، دلم میخواست بهش بگم به تو چه.
رفتم و همونطوری که از کنارش رد میشدم گفتم: "نه من دیگه میرم"
هم میخواستم رد شم مچ دستامو گرفت و کشیدم ، چسبوندم به دیوار و بهم نزدیک شد .. دوتا دستاشو دو طرفم گذاشت که نرم.
_من و تو الان تو این عمارت به این بزرگی تنهاییم! نمیترسی؟
نگاهمو دادم به چشماش میتونستم خودمو توش ببینم ، آروم لب زدم: " تهه حرفت به کجا میرسه؟"
به لبام یه نگاهی انداخت و صورتشو یکم نزدیک تر کرد جوری که نفسش میخورد بهم.
_اون موقعه ها اول تو لبامو میبوسیدی! .. میخوای ایندفعه من پیش قدم شم؟
اولش نفهمیدم منظورشو که وقتی فهمیدم چی میگه با چشمای گشاد شده بهش زل زدم.
_چیه تعجب کردی؟
۱۱.۰k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.