hyunlix
تکپارتی هیونلیکس پارت ۱
تند تند به سمت مقصدی نا مشخص می دوید. نفسش بند امده بود و پاهایش دیگر توان دویدن نداشتند و سست شدند. پسر ، در وسط جنگل افتاد. صدای او را میشنید که به سمتش می اید ، اما دیگر توان فرار کردن نداشت. دو روز بود که چیزی نخورده بود و هر لحظه ممکنه بود همانجا ییهوش شود.
ناگهان به او رسید. با پوزخندی ارام ارام به سمت فلیکس رفت. فلیکس با ترس نگاهش میکرد و سعی میکرد از ان دور شود ، اما نمیتوانست. سر انجام هیونجین به او رسید و دستانش را محکم گرفت.
هیونجین: که از من فرار میکنی اره؟
با ترس نگاهش میکرد. اشکانش شروع به ریختن کردند. دلش نمیخواست به پیش او برگردد. از کارهایی که ان خون آشام شیطانی بر روی ان انجام میداد ، خسته شده بود.
هیونجین بلند شد و به اطراف نگاه کرد.
هیونجین: آهه راه چاره ای برام نمیزاری مجبورم میکنی تنبی-
با تعجب به چهره رنگ پریده و گریان فلیکس نگاه کرد. با کلافگی و عصبانیت روبروی ان نشست.
هیونجین: چرا انقدر همه چیز رو واسه خودت سخت میکنی؟!!
با داد او چشمانش را بست. هیونجین ارام تر شد و دستی در موهایش برد. اهی کشید و ارام تر شد.
هیونجین: چرا اینجوری میکنی؟ من باهات مه بری کردم؟ من بهت همه چیز دادم تا بهت بفهمونم چقدر دوست دارم..پس چرا اینطوری میکنی؟
فلیکس: تو-تو هروز دستور میدی که من رو تنبیه کنند! هروز به خون آشام ها میگویی تا از من خون بخورند! چند روز است که به من غذا نمیدهید! تو هیچ کاری واسه من نکردی!هیونجین با حرف های فلیکس، چشمانش از تعجب گشاد شد.
هیونجین: منظورت چیه؟..منظورت چیه من هروز دستور میدهم تو را تنبیه کنند؟ منظورت چیه که میگم خون اشام ها ازت خون بخورن؟ منظورت چیه که بهت غذا نمیدم؟! من چرا بابد این کار هارا بکنم؟!
فلیکس با تعجب به هیونجین نگاه کرد. با خود گفت اگر او دستور نمیدهد ، پس چه کسی این کار هارا با او میکند؟
هیونجین: بدون اجازه من کسی حق نداره اب هم بخورد چه برسد به این کار ها...
ناگهان چشمش به جای نیش های روی گردن فلیکس افتاد. با عصبانیت اما خونسرد و اروم گفت
هیونجین: این نیش ها...مال کیه؟!
فلیکس سرش را پایین برد و هیچی نگفت.
هیونجین با داد گفت
هیونجین: میگم این نیش ها ماله کیه؟!
با داد هیونجین ترسید و با لرز گفت
تند تند به سمت مقصدی نا مشخص می دوید. نفسش بند امده بود و پاهایش دیگر توان دویدن نداشتند و سست شدند. پسر ، در وسط جنگل افتاد. صدای او را میشنید که به سمتش می اید ، اما دیگر توان فرار کردن نداشت. دو روز بود که چیزی نخورده بود و هر لحظه ممکنه بود همانجا ییهوش شود.
ناگهان به او رسید. با پوزخندی ارام ارام به سمت فلیکس رفت. فلیکس با ترس نگاهش میکرد و سعی میکرد از ان دور شود ، اما نمیتوانست. سر انجام هیونجین به او رسید و دستانش را محکم گرفت.
هیونجین: که از من فرار میکنی اره؟
با ترس نگاهش میکرد. اشکانش شروع به ریختن کردند. دلش نمیخواست به پیش او برگردد. از کارهایی که ان خون آشام شیطانی بر روی ان انجام میداد ، خسته شده بود.
هیونجین بلند شد و به اطراف نگاه کرد.
هیونجین: آهه راه چاره ای برام نمیزاری مجبورم میکنی تنبی-
با تعجب به چهره رنگ پریده و گریان فلیکس نگاه کرد. با کلافگی و عصبانیت روبروی ان نشست.
هیونجین: چرا انقدر همه چیز رو واسه خودت سخت میکنی؟!!
با داد او چشمانش را بست. هیونجین ارام تر شد و دستی در موهایش برد. اهی کشید و ارام تر شد.
هیونجین: چرا اینجوری میکنی؟ من باهات مه بری کردم؟ من بهت همه چیز دادم تا بهت بفهمونم چقدر دوست دارم..پس چرا اینطوری میکنی؟
فلیکس: تو-تو هروز دستور میدی که من رو تنبیه کنند! هروز به خون آشام ها میگویی تا از من خون بخورند! چند روز است که به من غذا نمیدهید! تو هیچ کاری واسه من نکردی!هیونجین با حرف های فلیکس، چشمانش از تعجب گشاد شد.
هیونجین: منظورت چیه؟..منظورت چیه من هروز دستور میدهم تو را تنبیه کنند؟ منظورت چیه که میگم خون اشام ها ازت خون بخورن؟ منظورت چیه که بهت غذا نمیدم؟! من چرا بابد این کار هارا بکنم؟!
فلیکس با تعجب به هیونجین نگاه کرد. با خود گفت اگر او دستور نمیدهد ، پس چه کسی این کار هارا با او میکند؟
هیونجین: بدون اجازه من کسی حق نداره اب هم بخورد چه برسد به این کار ها...
ناگهان چشمش به جای نیش های روی گردن فلیکس افتاد. با عصبانیت اما خونسرد و اروم گفت
هیونجین: این نیش ها...مال کیه؟!
فلیکس سرش را پایین برد و هیچی نگفت.
هیونجین با داد گفت
هیونجین: میگم این نیش ها ماله کیه؟!
با داد هیونجین ترسید و با لرز گفت
۷۹۹
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.