زیر چشمی خیره شدم به عصاهای چوبی که با کمکشون راه می اومد
زیر چشمی خیره شدم به عصاهای چوبی که با کمکشون راه میاومد کنارم. فکرم رفت به اولین روزی که دیده بودمش، اون روزم مثل همیشه عجله داشتم و حواسم به دور و برم نبود که خوردم بهش و جفتمون پخش زمین شدیم. تا خودمو جمع و جور کنم و بخوام بتوپمش به خاطر برخوردی که تقصیر خودم بود از قضا، با دیدن عصاهایی که هرکدوم یه طرف افتاده بودن، حسابی شرمنده شدم.
- بِ... ببخشید آقا! شرمنده م! بخدا دیرم شده بود؛ اصلا نمیدونم چطوری شد که اینجوری شد! ببخشید!
همونجوری که نشسته بود رو زمین، خندید.
+ باشه! میبخشم، به شرطی که این رفیقای منو لطف کنین بدین بهم!
رفیقاشو بدم بهش؟! دور و برمونو نگاه کردم. کسی نبود که!
- کسی نیست که!
دوباره زد زیرِ خنده.
+ عصاهامو میگم. از بچگی رفیق راهم بودن، نباشن نمیتونم راه برم.
چقدر راحت داشت درموردِ مشکلش حرف میزد، چه اعتماد به نفسی!
ناخودآگاه چشمام چرخید سمت لبخندِ پر از اطمینانش. چه ناز میخندی پسر! بزنم به تخته قیافه شم همچین بد نیستا! سر تکون دادم، خجالت بکش دختر! باشه ولی قدشم بلنده! موهاشم اینجوری که داده بالا به طوسیِ چشماش میاد! درسته ربطی نداشت ولی واقعیت که داشت! عه! باز داره میخنده که! نکن با دل من همچین خب! چشم چرخوندم رو دستاش، حلقه هم نداره، چه خوب!
صداشو که صاف کرد به خودم اومدم و اخم کردم. با دست اشاره کرد به عصاهاش.
+ ممکنه؟!
وای خاک به سرم! پسر مردم پخش زمینه و من دوساعته وایسادم دارم تجزیه تحلیلش میکنم! با عجله عصاهارو از رو زمین برداشتم و دادم دستش و کمکش کردم سرپا شه. همین که ایستاد، ازش فاصله گرفتم و دوباره سر به زیر شدم.
- بازم ببخشید، عمدی نبود!
نمیخندید اما صداش پر از لبخند بود.
+ اتفاقه، پیش میاد. فقط برای امثال من یه کم بیشتر! به فالِ نیک میگیرم این بارو.
فکر کردم ولی صداشم خوبه ها! به خودم تشر زدم. چه مرگته تو؟!
وقتی دید قصد رفتن ندارم به زبون اومد دوباره.
+ دیرتون نشه! عجله داشتین انگار!
راست میگفت. مچ دستمو آوردم بالا و با دیدن ساعت آه از نهادم بلند شد و صادقانه گفتم:
- کلاس داشتم، از دست رفت دیگه! غیبت رد کرده تا الان برام.
بی فکر ادامه دادم:
- شمام فکر کنم قرار داشتین، دیرتون شد گمونم، خانومتون حتما ناراحت میشه!
چه چرتی بافتم به هم ولی! لبخندش عریض تر شد.
+ قرار نداشتم، خانومیم در کار نیست که غر بزنه سرم!
به گمونم فهمید منظورمو که همچین جوابمو داد؛ قربون آدم چیز فهم!
باز محو چشماش شدم، آخ چشماش! توی چشماش جاذبه ای بود که مثلشو تا به اون لحظه توی چشمای هیچکی ندیده بودم. مگه چندبار توی زندگی آدم اتفاق میفته که محو شه توی لبخندای یه غریبه ای که اولین باره میبیندش؟! بدونِ اینکه فکر کنم به حرفی که میخوام بزنم و عواقبش، سررشته ی کلامو دست گرفتم.
- خب...
خب میگم کلاس من که از دست رفت، شرمنده ی شمام که شدم، اگه...
یعنی میگم اگه کار خاصی ندارین...
نفسمو با صدا دادم بیرون از ریه هام.
- یه کافی شاپ این نزدیکیا میشناسم. میخوام مهمونتون کنم به یه فنجون قهوه که...
یعنی اگه قبول کنین، یعنی مایل اگه باشین...
خندید و تا به خودم بیام، داشتم کنارش آروم آروم قدم برمیداشتم سمت کافی شاپ مذکور و گوشم به حرفاش بود و حواسم به لبخنداش و تا حالیم بشه چی به چیه، دلو دودستی تقدیم خاکسترِ چشماش کرده بودم تموم شده بود رفته بود پی کارش!
صداش برم گردوند به زمان حال
+ کجاها سیر میکنی خاتون که اینجور بی حواس زل زدی به عصای بدبخت من! راستشو بگو چه فکر شیطانیی توو سرته!
با افتخار نگاه قد و بالای مَردم کردم که با عصا و آروم آروم داشت کنارم راه میاومد و حسابی دلبری میکرد برام. دست کشیدم به حلقه ی انگشت دوم دوست چپم و نیشمو باز کردم براش.
- هیچی بوخوداااا! فقط چیزه! میگماااا...
میدی عصاهاتو نقاشی کنم که رنگی رنگی بشن، خوشگل بشن، ناز بشن؟!
قد چند لحظه با حیرت نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده
+ دلدار مارو باش توروخدا! بچه ای مگه شما؟!
نیشمو بازتر کردم و سر تکون دادم، کم از بچه نداشتم!
+ باشه، هربلایی دلت میخواد سرشون بیار. اصلا مگه میشه به این چشما نه گفت آخه! خام همین چشما شدم دیگه بله دادم بهت! وگرنه دم به تله نمیدادم که من! همین نگاهت مجابم کرد دعوتتو قبول کنم اون روز که الانم اینجوری گرفتارت بشم!
گفت و زد زیر خنده. اونقدر خنده هاش قشنگ بود که یادم رفت باید عصبانی شم از دستش بابت حرفاش.
خندید و خندیدم از خنده ش...
خندیدیم و خدا هم انگار خندید از خنده مون.
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر
- بِ... ببخشید آقا! شرمنده م! بخدا دیرم شده بود؛ اصلا نمیدونم چطوری شد که اینجوری شد! ببخشید!
همونجوری که نشسته بود رو زمین، خندید.
+ باشه! میبخشم، به شرطی که این رفیقای منو لطف کنین بدین بهم!
رفیقاشو بدم بهش؟! دور و برمونو نگاه کردم. کسی نبود که!
- کسی نیست که!
دوباره زد زیرِ خنده.
+ عصاهامو میگم. از بچگی رفیق راهم بودن، نباشن نمیتونم راه برم.
چقدر راحت داشت درموردِ مشکلش حرف میزد، چه اعتماد به نفسی!
ناخودآگاه چشمام چرخید سمت لبخندِ پر از اطمینانش. چه ناز میخندی پسر! بزنم به تخته قیافه شم همچین بد نیستا! سر تکون دادم، خجالت بکش دختر! باشه ولی قدشم بلنده! موهاشم اینجوری که داده بالا به طوسیِ چشماش میاد! درسته ربطی نداشت ولی واقعیت که داشت! عه! باز داره میخنده که! نکن با دل من همچین خب! چشم چرخوندم رو دستاش، حلقه هم نداره، چه خوب!
صداشو که صاف کرد به خودم اومدم و اخم کردم. با دست اشاره کرد به عصاهاش.
+ ممکنه؟!
وای خاک به سرم! پسر مردم پخش زمینه و من دوساعته وایسادم دارم تجزیه تحلیلش میکنم! با عجله عصاهارو از رو زمین برداشتم و دادم دستش و کمکش کردم سرپا شه. همین که ایستاد، ازش فاصله گرفتم و دوباره سر به زیر شدم.
- بازم ببخشید، عمدی نبود!
نمیخندید اما صداش پر از لبخند بود.
+ اتفاقه، پیش میاد. فقط برای امثال من یه کم بیشتر! به فالِ نیک میگیرم این بارو.
فکر کردم ولی صداشم خوبه ها! به خودم تشر زدم. چه مرگته تو؟!
وقتی دید قصد رفتن ندارم به زبون اومد دوباره.
+ دیرتون نشه! عجله داشتین انگار!
راست میگفت. مچ دستمو آوردم بالا و با دیدن ساعت آه از نهادم بلند شد و صادقانه گفتم:
- کلاس داشتم، از دست رفت دیگه! غیبت رد کرده تا الان برام.
بی فکر ادامه دادم:
- شمام فکر کنم قرار داشتین، دیرتون شد گمونم، خانومتون حتما ناراحت میشه!
چه چرتی بافتم به هم ولی! لبخندش عریض تر شد.
+ قرار نداشتم، خانومیم در کار نیست که غر بزنه سرم!
به گمونم فهمید منظورمو که همچین جوابمو داد؛ قربون آدم چیز فهم!
باز محو چشماش شدم، آخ چشماش! توی چشماش جاذبه ای بود که مثلشو تا به اون لحظه توی چشمای هیچکی ندیده بودم. مگه چندبار توی زندگی آدم اتفاق میفته که محو شه توی لبخندای یه غریبه ای که اولین باره میبیندش؟! بدونِ اینکه فکر کنم به حرفی که میخوام بزنم و عواقبش، سررشته ی کلامو دست گرفتم.
- خب...
خب میگم کلاس من که از دست رفت، شرمنده ی شمام که شدم، اگه...
یعنی میگم اگه کار خاصی ندارین...
نفسمو با صدا دادم بیرون از ریه هام.
- یه کافی شاپ این نزدیکیا میشناسم. میخوام مهمونتون کنم به یه فنجون قهوه که...
یعنی اگه قبول کنین، یعنی مایل اگه باشین...
خندید و تا به خودم بیام، داشتم کنارش آروم آروم قدم برمیداشتم سمت کافی شاپ مذکور و گوشم به حرفاش بود و حواسم به لبخنداش و تا حالیم بشه چی به چیه، دلو دودستی تقدیم خاکسترِ چشماش کرده بودم تموم شده بود رفته بود پی کارش!
صداش برم گردوند به زمان حال
+ کجاها سیر میکنی خاتون که اینجور بی حواس زل زدی به عصای بدبخت من! راستشو بگو چه فکر شیطانیی توو سرته!
با افتخار نگاه قد و بالای مَردم کردم که با عصا و آروم آروم داشت کنارم راه میاومد و حسابی دلبری میکرد برام. دست کشیدم به حلقه ی انگشت دوم دوست چپم و نیشمو باز کردم براش.
- هیچی بوخوداااا! فقط چیزه! میگماااا...
میدی عصاهاتو نقاشی کنم که رنگی رنگی بشن، خوشگل بشن، ناز بشن؟!
قد چند لحظه با حیرت نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده
+ دلدار مارو باش توروخدا! بچه ای مگه شما؟!
نیشمو بازتر کردم و سر تکون دادم، کم از بچه نداشتم!
+ باشه، هربلایی دلت میخواد سرشون بیار. اصلا مگه میشه به این چشما نه گفت آخه! خام همین چشما شدم دیگه بله دادم بهت! وگرنه دم به تله نمیدادم که من! همین نگاهت مجابم کرد دعوتتو قبول کنم اون روز که الانم اینجوری گرفتارت بشم!
گفت و زد زیر خنده. اونقدر خنده هاش قشنگ بود که یادم رفت باید عصبانی شم از دستش بابت حرفاش.
خندید و خندیدم از خنده ش...
خندیدیم و خدا هم انگار خندید از خنده مون.
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر
۷.۵k
۰۸ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.