فن فیک: توکیو ریونجرز
فن فیک: توکیو ریونجرز
Part = ۳
#معجزه_بعدی_زندگی_من
#THE_NEXT_MIRACLE_OF_MY_LIFE
..
«نه نه لطفا نهههههههه»
و یک فریاد بلند کشید
و از خواب با ترس بیدار شد
کمی به اطراف نگاهی انداخت و
متوجه شد همش یک کابوس بوده
و نفسی از روی اسودگی کشید
از روی تخت برخواست و از اتاقش بیرون رفت و به داخل اشپزخونه رفت و کمی اب خورد و صورتش را شست
و در حالی که داشت از کنار در اتاق ویکتور رد میشد صدای زنی شنید
از لای در داخل را دید
و متوجه لحظه بوسیدن ویکتور و یک زن شد
چیزی نگفت چون معلوم بود ویکتور از داخلت کردن دیگران در کار هایش خوشش نمیاد و از انجا سریع رفت
صبح شد لباسش را عوض کرد و رفت سر میز
و دید ویکتور حالش خوب نیست و انگار حواسش سرجایش نیست
دختر سلامی کرد و نشست
~بعد صبحانه ~
+ام.... راستی میشه بابا صدات کنم؟!
_اوم هر جور راحتی
+یک چیزی هست که میخوام بپرسم ولی شاید خوشت نمیاد
_چه چیزی؟!
+دیشب...
_دیشب چی
+دیشب شما و اون خانم رو در حال بوسیدن با شما دیدم
_خوب چه ربطی به تو داره!
+باید خوشحال باشی ولی چرا ناراحتی؟!
_بازم به تو ربطی نداره توی کارهایم دخالت نکن
او کمی عصبانی شد و از روی صندلی بلند شد
کمی دور شد و گفت
_چون خودش خواست باهاش باشم
و چیز دیگری نگفت و رفت......
چند ماه بعد
آیومی(اما) خیلی نسبت به قبل خوشحال شده بود و شاد تر بود و توانست از دختر های دوستای ویکتور اشنا بشود و چندتا دوست پیدا کند
یک روز با دختر ها به خرید رفت و مایکی رو دید به او خیره شد
یکی از دختر ها: آیومی به چی نگاه میکنی؟!!
+ام هیچی
و با دختر ها از انجا رفت
ولی او پسر برایش اشنا بود کجا دیده بودش
کجا
خواب
زندگی گذشته
کجا؟!!
و در افکارش غرق شد
و اون روزهم گذشت....
.
.
Part = ۳
#معجزه_بعدی_زندگی_من
#THE_NEXT_MIRACLE_OF_MY_LIFE
..
«نه نه لطفا نهههههههه»
و یک فریاد بلند کشید
و از خواب با ترس بیدار شد
کمی به اطراف نگاهی انداخت و
متوجه شد همش یک کابوس بوده
و نفسی از روی اسودگی کشید
از روی تخت برخواست و از اتاقش بیرون رفت و به داخل اشپزخونه رفت و کمی اب خورد و صورتش را شست
و در حالی که داشت از کنار در اتاق ویکتور رد میشد صدای زنی شنید
از لای در داخل را دید
و متوجه لحظه بوسیدن ویکتور و یک زن شد
چیزی نگفت چون معلوم بود ویکتور از داخلت کردن دیگران در کار هایش خوشش نمیاد و از انجا سریع رفت
صبح شد لباسش را عوض کرد و رفت سر میز
و دید ویکتور حالش خوب نیست و انگار حواسش سرجایش نیست
دختر سلامی کرد و نشست
~بعد صبحانه ~
+ام.... راستی میشه بابا صدات کنم؟!
_اوم هر جور راحتی
+یک چیزی هست که میخوام بپرسم ولی شاید خوشت نمیاد
_چه چیزی؟!
+دیشب...
_دیشب چی
+دیشب شما و اون خانم رو در حال بوسیدن با شما دیدم
_خوب چه ربطی به تو داره!
+باید خوشحال باشی ولی چرا ناراحتی؟!
_بازم به تو ربطی نداره توی کارهایم دخالت نکن
او کمی عصبانی شد و از روی صندلی بلند شد
کمی دور شد و گفت
_چون خودش خواست باهاش باشم
و چیز دیگری نگفت و رفت......
چند ماه بعد
آیومی(اما) خیلی نسبت به قبل خوشحال شده بود و شاد تر بود و توانست از دختر های دوستای ویکتور اشنا بشود و چندتا دوست پیدا کند
یک روز با دختر ها به خرید رفت و مایکی رو دید به او خیره شد
یکی از دختر ها: آیومی به چی نگاه میکنی؟!!
+ام هیچی
و با دختر ها از انجا رفت
ولی او پسر برایش اشنا بود کجا دیده بودش
کجا
خواب
زندگی گذشته
کجا؟!!
و در افکارش غرق شد
و اون روزهم گذشت....
.
.
۵۳۳
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.