فیکشن متاهل پارت۳
جیمین رفت به یه گل فروشی و دست گل زیبایی خرید و پست کرد به آدرسی که دیشب اون دخترک شیرین رو رسوند و برگشت شرکت.
از زبان ا/ت:
امروز سردرد داشتم پس تصمیم گرفتم عصر برم سرکار از شاگردم خواستم امروز صبح اون کافه رو باز کنه، ساعت ۱۱ صبح بود زنگ خونه رو زدن، درو که باز کردم با پستچی روبه رو شدم که دسته گلی توی دستش بود
:ا/ت خانم شمایین؟
+بله خودم هستم
:این برای شماست
+مچکرم
:لطفا اینجارو امضا کنین
گل خیلی زیبا و خوش بویی بود کاغذی که بین شاخه هاش بود برداشتم و خوندم:
+'بازم بابت تصادف دیشب عذر میخوام دختر شیرینی فروش'
+پس تو این گلو فرستادی...آه زندگی، خوش بحال همسرش..منم تقدیرم اینه که تا آخر عمر تنهایی شیرینی هامو بفروشم.
بعد از اینکه کلی حسرت خوردم گلا رو توی آب گذاشتم.
یک هفته بعد:
جیمین توی دفترش نشسته بود و درحالی که با خودکار تو دستش بازی میکرد پای راستشو تندتند تکون میداد و به زمین خیره شده بود، تهیونگ روبه روش نشسته بود و منتظر بود رفیقش دهن باز کنه
×بازم اون دختره؟
_...
×میگم عاشق شدی نگو نه، قشنگ مشخصه دلت میخواد دوباره ببینیش من تورو نشناسم کی بشناسه؟
_کار درستیه که برم دیدنش؟
×درست و غلطشو نمیدونم کاری که قلبت میگه رو انجام بده
_قلبم میگه برو دیدنش ولی مغزم به رونا اشاره میکنه
×این یه ازدواج تجاریه جیمین، حالا این وسط رونا عاشقت شد، من نمیگم رونا رو نادیده بگیر و هرکاری دلت میخواد بکن، میگم که اگه واقعا حسی به اون دختر داری باید رک و روراست با رونا حرف بزنی
_چی بهش بگم؟ بگم بیا از هم طلاق بگیریم چون حس میکنم عاشق شدم؟!!
×همینکه نمیدونی حست چیه یعنی عاشق شدی.
جیمین گوشیشو برداشت رفت بیرون، سوار ماشینش شد و به سمت کافهدنج راه افتاد.
با تردید از ماشین پیاده شد و رفت داخل
*به کافه دنج خوش اومدین آقا
_خانم..
ا/ت از آشپزخونه بیرون اومد و وسط حرف جیمین پرید
+لیا میشه لطف کنی یه کیسه شکر از تو انبار برام بیاری؟...عاو خیلی خوش اومدین آقای پارک
_ممنونم، من..عام..اومدم حالتونو بپرسم
+من خوبم مستر پارک
همزمان شکر رو از دست لیا گرفت
_خداروشکر
_دارین شیرینی میپزین؟
+بله
_میشه منم بیام پیشتون؟
+البته، از این طرف بیاین داخل
_مچکرم
ادامه دارد...
فیکشن هرشب/روز آپ میشه
خوشحال میشم نظر شما رو راجب این فیک بدونم💜
#فیک_جیمین
از زبان ا/ت:
امروز سردرد داشتم پس تصمیم گرفتم عصر برم سرکار از شاگردم خواستم امروز صبح اون کافه رو باز کنه، ساعت ۱۱ صبح بود زنگ خونه رو زدن، درو که باز کردم با پستچی روبه رو شدم که دسته گلی توی دستش بود
:ا/ت خانم شمایین؟
+بله خودم هستم
:این برای شماست
+مچکرم
:لطفا اینجارو امضا کنین
گل خیلی زیبا و خوش بویی بود کاغذی که بین شاخه هاش بود برداشتم و خوندم:
+'بازم بابت تصادف دیشب عذر میخوام دختر شیرینی فروش'
+پس تو این گلو فرستادی...آه زندگی، خوش بحال همسرش..منم تقدیرم اینه که تا آخر عمر تنهایی شیرینی هامو بفروشم.
بعد از اینکه کلی حسرت خوردم گلا رو توی آب گذاشتم.
یک هفته بعد:
جیمین توی دفترش نشسته بود و درحالی که با خودکار تو دستش بازی میکرد پای راستشو تندتند تکون میداد و به زمین خیره شده بود، تهیونگ روبه روش نشسته بود و منتظر بود رفیقش دهن باز کنه
×بازم اون دختره؟
_...
×میگم عاشق شدی نگو نه، قشنگ مشخصه دلت میخواد دوباره ببینیش من تورو نشناسم کی بشناسه؟
_کار درستیه که برم دیدنش؟
×درست و غلطشو نمیدونم کاری که قلبت میگه رو انجام بده
_قلبم میگه برو دیدنش ولی مغزم به رونا اشاره میکنه
×این یه ازدواج تجاریه جیمین، حالا این وسط رونا عاشقت شد، من نمیگم رونا رو نادیده بگیر و هرکاری دلت میخواد بکن، میگم که اگه واقعا حسی به اون دختر داری باید رک و روراست با رونا حرف بزنی
_چی بهش بگم؟ بگم بیا از هم طلاق بگیریم چون حس میکنم عاشق شدم؟!!
×همینکه نمیدونی حست چیه یعنی عاشق شدی.
جیمین گوشیشو برداشت رفت بیرون، سوار ماشینش شد و به سمت کافهدنج راه افتاد.
با تردید از ماشین پیاده شد و رفت داخل
*به کافه دنج خوش اومدین آقا
_خانم..
ا/ت از آشپزخونه بیرون اومد و وسط حرف جیمین پرید
+لیا میشه لطف کنی یه کیسه شکر از تو انبار برام بیاری؟...عاو خیلی خوش اومدین آقای پارک
_ممنونم، من..عام..اومدم حالتونو بپرسم
+من خوبم مستر پارک
همزمان شکر رو از دست لیا گرفت
_خداروشکر
_دارین شیرینی میپزین؟
+بله
_میشه منم بیام پیشتون؟
+البته، از این طرف بیاین داخل
_مچکرم
ادامه دارد...
فیکشن هرشب/روز آپ میشه
خوشحال میشم نظر شما رو راجب این فیک بدونم💜
#فیک_جیمین
۱۴.۹k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.