ندیمه عمارت p:⁷⁸
جیمین:حالا بعدا هم وقت داری بهم فحش بدی...حاضرم شرط ببندم به خودت قول دادی اگه زنده بمونه میبخشیش
..بیا زنده و سر حال نوبت توئه..
کوک:تو واقعا یه عوضی به تمام معنایی..
صدای خندش پشت گوشم حرصیم میکرد..
جیمین:اینو میذارم پای تعریف..
فشار های زوریش باعث شد با فاصله چند قدم جلوش وایستم...نگاهم و اول از همه به ا/ت دوختم...با چشمای که اشک توشون بود بهم نگاه میکرد... ناخودآگاه لبخند کمرنگی زدم و سر کج کردم...این دختر کوچولو زیادی بزرگ شده بود!..انگار که منتظر همین لبخند از جانب من بود اول آروم و بعد پاتند کرد سمتم و لحظه بعد توی آغوشم فرو رفت....دستمو محکم دورش پیچیدم... چقدر دلتنگش بودم!..
سرشو توی سینم فرو کرد و میشنیدم صدای گریه اش و...
کوک:اروم دختر کوچولو...گریه نکن...
دست روی موهاش کشیدم و بی توجه به حضور بقیه سرشو بوسیدم...
ا/ت:دلتنگت بودم...
کوک:من بیشتر...خواهر کوچولو..
ا/ت:چرا گذاشتی رفتی...
کوک:اینو دارم از دهن کسی میشنوم که خودشم گذاشت و رفت!..
ا/ت:من رفتم چون جایی واسه موندنم نبود..
کوک:فکر کردی برای من بود؟
جوابیی نداد و صدای اروم گریه اشو فقط من میشنیدم..نوازش وار دست روی کمرش میکشیدم...وقتی حس کردم اورم شده کمی فشار دستم کم کردم و زیر گوشش گفتم:بهتره حس دلتنگی و پایان بدیم...یکی اینجا داره با چشماش من و میخوره!..
اروم ازم جدا شد و به چشمام نگاه کرد...بهش خیره شدم...بزرگ تر شده بود...خوشگل تر از همیشه...خنده ای کردمو لپشو کشیدم :بزرگ شدی..
خنده تو گلویی کرد و گفت :توقع داشتی کوچیک بمونم؟
چینی به بینیم دادم و گفتم:بازم در کنار من همون دختر کوچولوی مغز فندوقی..
با انگشت اشاره روی مغزش زدم که دست گذاشت روش و ادام و در اورد....
کوک:میمونم باید به ویژگیت اضافه کنم؟
لبخند ملیحی زد و گفت:بزار دو دقه از داشتنت خوشحال باشم..
خم شدم توی صورتش و گفتم:تا اخر عمرت میتونی از خدا بابت من ممنون باشی...
با دست کنارم زد و گفت:بکش کنار اعتماد به نفس
صدای خندش میخندونم بعد این همه سال... دست انداختم دور گردنشو کنارم نگه اش داشتم با کنار رفتن ا/ت چشمم دوباره به جمال اقا روشن شد...انگار نه انگار دو دقه پیش داشتم از شدت غم میترکیدم...حالا که سالم بود تصمیم عوض شده بود...
تهیونگ:سلام..
نگاهش کردم...عمیق...چشماش توی نگاه اول غیر قابل نفوذ بود اما کی درد پشتش و میدید بجز من...اصلا نفهمیدم حالت صورتم کی جدی شد...لب باز کردم و اروم گفتم:علیک...
اروم قدمی جلو برداشت درست رو به روم وایستاد...
تهیونگ:معمولا میگفتی سلام عرض شد...
کوک:معمولا به کسایی که مثل یه رفیق بهم اعتماد داشتن اینطور سلام میکردم...نه کسایی که...لاالهالله..
سرمو سمت راست چرخوندم و نفسمو محکم بیرون دادم... دست خودم نبود...دلم نمیخواست قلب بشکنم ...اما چیکار می کردم وقتی ماله خودم شکسته بود!...سر بالا گرفتم تا حرفمو اصلاح کنم اما قبل از اینکه صدایی ازم در بیاد محکم تو آغوشش فرو رفتم...جوری محکم بغلم کرد که حس کردم اخرین ملاقاته!..
تهیونگ:ببخشید....بابت حرفایی که زدم...توهین هایی که کردم..نمیدونم چرا این باید زندگی من باشه...که عزیز ترین کسای زندگیمو از خودم نامید کنم..شاید مسخرم کنی...بهم بخندی اما من میخوام حتی اگه از ته دل نبخشیدیم کنارم باشی...میدونم سخته..شایدم غیر ممکن...این...فقط در حد یه خواهشه...تو انتخا..ب میکنی..
..بیا زنده و سر حال نوبت توئه..
کوک:تو واقعا یه عوضی به تمام معنایی..
صدای خندش پشت گوشم حرصیم میکرد..
جیمین:اینو میذارم پای تعریف..
فشار های زوریش باعث شد با فاصله چند قدم جلوش وایستم...نگاهم و اول از همه به ا/ت دوختم...با چشمای که اشک توشون بود بهم نگاه میکرد... ناخودآگاه لبخند کمرنگی زدم و سر کج کردم...این دختر کوچولو زیادی بزرگ شده بود!..انگار که منتظر همین لبخند از جانب من بود اول آروم و بعد پاتند کرد سمتم و لحظه بعد توی آغوشم فرو رفت....دستمو محکم دورش پیچیدم... چقدر دلتنگش بودم!..
سرشو توی سینم فرو کرد و میشنیدم صدای گریه اش و...
کوک:اروم دختر کوچولو...گریه نکن...
دست روی موهاش کشیدم و بی توجه به حضور بقیه سرشو بوسیدم...
ا/ت:دلتنگت بودم...
کوک:من بیشتر...خواهر کوچولو..
ا/ت:چرا گذاشتی رفتی...
کوک:اینو دارم از دهن کسی میشنوم که خودشم گذاشت و رفت!..
ا/ت:من رفتم چون جایی واسه موندنم نبود..
کوک:فکر کردی برای من بود؟
جوابیی نداد و صدای اروم گریه اشو فقط من میشنیدم..نوازش وار دست روی کمرش میکشیدم...وقتی حس کردم اورم شده کمی فشار دستم کم کردم و زیر گوشش گفتم:بهتره حس دلتنگی و پایان بدیم...یکی اینجا داره با چشماش من و میخوره!..
اروم ازم جدا شد و به چشمام نگاه کرد...بهش خیره شدم...بزرگ تر شده بود...خوشگل تر از همیشه...خنده ای کردمو لپشو کشیدم :بزرگ شدی..
خنده تو گلویی کرد و گفت :توقع داشتی کوچیک بمونم؟
چینی به بینیم دادم و گفتم:بازم در کنار من همون دختر کوچولوی مغز فندوقی..
با انگشت اشاره روی مغزش زدم که دست گذاشت روش و ادام و در اورد....
کوک:میمونم باید به ویژگیت اضافه کنم؟
لبخند ملیحی زد و گفت:بزار دو دقه از داشتنت خوشحال باشم..
خم شدم توی صورتش و گفتم:تا اخر عمرت میتونی از خدا بابت من ممنون باشی...
با دست کنارم زد و گفت:بکش کنار اعتماد به نفس
صدای خندش میخندونم بعد این همه سال... دست انداختم دور گردنشو کنارم نگه اش داشتم با کنار رفتن ا/ت چشمم دوباره به جمال اقا روشن شد...انگار نه انگار دو دقه پیش داشتم از شدت غم میترکیدم...حالا که سالم بود تصمیم عوض شده بود...
تهیونگ:سلام..
نگاهش کردم...عمیق...چشماش توی نگاه اول غیر قابل نفوذ بود اما کی درد پشتش و میدید بجز من...اصلا نفهمیدم حالت صورتم کی جدی شد...لب باز کردم و اروم گفتم:علیک...
اروم قدمی جلو برداشت درست رو به روم وایستاد...
تهیونگ:معمولا میگفتی سلام عرض شد...
کوک:معمولا به کسایی که مثل یه رفیق بهم اعتماد داشتن اینطور سلام میکردم...نه کسایی که...لاالهالله..
سرمو سمت راست چرخوندم و نفسمو محکم بیرون دادم... دست خودم نبود...دلم نمیخواست قلب بشکنم ...اما چیکار می کردم وقتی ماله خودم شکسته بود!...سر بالا گرفتم تا حرفمو اصلاح کنم اما قبل از اینکه صدایی ازم در بیاد محکم تو آغوشش فرو رفتم...جوری محکم بغلم کرد که حس کردم اخرین ملاقاته!..
تهیونگ:ببخشید....بابت حرفایی که زدم...توهین هایی که کردم..نمیدونم چرا این باید زندگی من باشه...که عزیز ترین کسای زندگیمو از خودم نامید کنم..شاید مسخرم کنی...بهم بخندی اما من میخوام حتی اگه از ته دل نبخشیدیم کنارم باشی...میدونم سخته..شایدم غیر ممکن...این...فقط در حد یه خواهشه...تو انتخا..ب میکنی..
۱۱۱.۹k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.