فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت ۷۰
ا.ت: یه نگاه به پرونده یونا انداختم و...متوجه شدم که یونا در اصل یه قاتل اجاره ای بود که از طرف بابای من استخدام شده...البته برای کشتن یون هی!
تیان کلافه چشم بست...و با حرص توی صداش توپید:
تیان: میشه بگی،بابای تو...و یونا چه خصومتی با خواهر من داشتن؟!
آب دهنش رو قورت داد...خودش هم وضعیت بهتری از این دوتا برادر نداشت ولی کو گوش شنوا؟!...
ا.ت: مدارکی دست یون هی بود که میتونست بابام رو به راحتی نابود...اون مدارک خیلی مهم بودن...وقتی هم که اسم منفعت میاد وسط بابای من حرف اول رو میزنه!...با عموم دست به یکی کرد که از شر یون هی خلاص شن!
تهیونگ دقیقاً بر عکس چند دقیقه پیش کاملا ریلکس دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و با چشمای نافذش به ا.ت خیره شد...خونسردی تهیونگ مساوی بود با...آرامش قبل از طوفان!
تهیونگ:و...این به یونا چه ارتباطی داره؟
انگاری لال شده بود!...زیر لب زمزمه کرد:
ا.ت: خدایا منو با چشمای این بشر امتحان نکن!(الهی امین 🗿🤲🏻),
تهیونگ: یه سوال ازت پرسیدم!
ا.ت: یونا عاشقت بود!...از همون اول!...اما یه مانع بزرگ وجود داشت و اون مانع یون هی بود!...یون هی از سابقه سیاه یونا خبر داشت پس هرگز اجازه نمیداد که یونا بهت نزدیک شه...چون ممکن بود خیلی برات خطرناک باشه...بابا منم که از آب گل آلود ماهی میگرفت...با یونا دست به یکی کرد نقشه قتل یون هی رو کشیدن!
……
هرگز فکر نمیکرد کارش به اینجا ها کشیده بشه...زنی که عاشقانه دوسش داشت اینکارو باهاش کنه!
برای خودش متاسف بود...که چطور بیگناه ترین فرد داستان رو عذاب داد...اما مجرم داستان رو تاج سرش کرد... واقعاً متاسف بود!
به تیان نگاه کرد...حالش خوب نبود...
حال خودش هم خوب نبود...
نگاهش بین بقیه میچرخید...چیزایی که چندین دقیقه پیش شنیده بود...غیر قابل باور بود!
خشم تمام وجودش رو در بر گرفته بود...
با تمام نفرتی که داشت زمزمه کرد:
تهیونگ: میکشمش!
اما همین که برگشت یونا نبود!...لعنتی فرار کرده بود!...باید حواسش میبود!
صدای پای یونا که داشت فرار میکرد اونو به خودش آورد!...این حرکت یونا باعث پوزخندش شد...قاتل احمق!
ا.ت لقب خوبی براش انتخاب کرده بود پرنسس قاتل!
پوزخندی زد و زمزمه وار گفت:
تهیونگ: پرنسس قاتل!...منتظر باش که جلادت داره میاد!
و تقریباً با عجله پشت سرش دوید...صدای پای بقیه رو هم پشت سرش میشنید.
……
تا اومدن بیرون دیدن یونا سوار ماشین شد و با ترس و عجله حرکت کرد...همه هم بدون توقف سمت ماشین ها حرکت کردن...اما تا تهیونگ خواست سوار ماشین شه...ا.ت از زیر دستش سوار ماشین شد و روی صندلی راننده نشست.
تهیونگ کلافه لب باز کرد:
تهیونگ: معلوم هست داری چیکار میکنی؟!
ا.ت: تو...خودت معلوم هست داری چیکار میکنی؟!...,نکنه انتظار داری فرمون رو بدم دست تو...که با این اعصابت یه راست هر دومون رو بفرستی پیش عِزی جون!
از لحن ا.ت خندش گرفته بود از اینکه عزرائیل رو عِزی جون خطاب میکرد واقعاً خندش گرفته بود!
نفس عمیقی کشید و گفت:
تهیونگ: یه لحظه صبر کن...الان میام!
رفت اونور...گوشیش رو در آورد و وارد بخش پیامک ها شد وارد شماره ی A.p شد و اس ام اس کرد:
تهیونگ: نمیخوای بدهیت رو صاف کنی؟!
…:شرمنده پسر....میدونی که خیلی برام عزیزه...و تنها دارایی هست که دارم...درکم کن!
تهیونگ: متوجه هستم...اما به کمکت نیاز دارم.
…:هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
تهیونگ: یه جسد جدید برات دارم!...سفارشی!
…:تهیونگ خوبی؟؛
تهیونگ: عالیم!...و اینم بگم نگران نباش....اصلا نگران نباش!...این جسد خودکشی حساب میشه!
…:نمیخوای بگی موضوع چیه؟
تهیونگ: یجوری میگی انگار نمیدونی.
…:یه حدسایی میزنم
تهیونگ: حدست درسته...لوکیشن میفرستم فقط بیا...بهت نیاز دارم.!
…:سعی میکنم زود برسم!
تهیونگ: ممنون.
برگشت و سمت ماشین حرکت کرد...همون طور که راه میرفت شماره تیان رو گرفت:
ادامه دارد......
تیان کلافه چشم بست...و با حرص توی صداش توپید:
تیان: میشه بگی،بابای تو...و یونا چه خصومتی با خواهر من داشتن؟!
آب دهنش رو قورت داد...خودش هم وضعیت بهتری از این دوتا برادر نداشت ولی کو گوش شنوا؟!...
ا.ت: مدارکی دست یون هی بود که میتونست بابام رو به راحتی نابود...اون مدارک خیلی مهم بودن...وقتی هم که اسم منفعت میاد وسط بابای من حرف اول رو میزنه!...با عموم دست به یکی کرد که از شر یون هی خلاص شن!
تهیونگ دقیقاً بر عکس چند دقیقه پیش کاملا ریلکس دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و با چشمای نافذش به ا.ت خیره شد...خونسردی تهیونگ مساوی بود با...آرامش قبل از طوفان!
تهیونگ:و...این به یونا چه ارتباطی داره؟
انگاری لال شده بود!...زیر لب زمزمه کرد:
ا.ت: خدایا منو با چشمای این بشر امتحان نکن!(الهی امین 🗿🤲🏻),
تهیونگ: یه سوال ازت پرسیدم!
ا.ت: یونا عاشقت بود!...از همون اول!...اما یه مانع بزرگ وجود داشت و اون مانع یون هی بود!...یون هی از سابقه سیاه یونا خبر داشت پس هرگز اجازه نمیداد که یونا بهت نزدیک شه...چون ممکن بود خیلی برات خطرناک باشه...بابا منم که از آب گل آلود ماهی میگرفت...با یونا دست به یکی کرد نقشه قتل یون هی رو کشیدن!
……
هرگز فکر نمیکرد کارش به اینجا ها کشیده بشه...زنی که عاشقانه دوسش داشت اینکارو باهاش کنه!
برای خودش متاسف بود...که چطور بیگناه ترین فرد داستان رو عذاب داد...اما مجرم داستان رو تاج سرش کرد... واقعاً متاسف بود!
به تیان نگاه کرد...حالش خوب نبود...
حال خودش هم خوب نبود...
نگاهش بین بقیه میچرخید...چیزایی که چندین دقیقه پیش شنیده بود...غیر قابل باور بود!
خشم تمام وجودش رو در بر گرفته بود...
با تمام نفرتی که داشت زمزمه کرد:
تهیونگ: میکشمش!
اما همین که برگشت یونا نبود!...لعنتی فرار کرده بود!...باید حواسش میبود!
صدای پای یونا که داشت فرار میکرد اونو به خودش آورد!...این حرکت یونا باعث پوزخندش شد...قاتل احمق!
ا.ت لقب خوبی براش انتخاب کرده بود پرنسس قاتل!
پوزخندی زد و زمزمه وار گفت:
تهیونگ: پرنسس قاتل!...منتظر باش که جلادت داره میاد!
و تقریباً با عجله پشت سرش دوید...صدای پای بقیه رو هم پشت سرش میشنید.
……
تا اومدن بیرون دیدن یونا سوار ماشین شد و با ترس و عجله حرکت کرد...همه هم بدون توقف سمت ماشین ها حرکت کردن...اما تا تهیونگ خواست سوار ماشین شه...ا.ت از زیر دستش سوار ماشین شد و روی صندلی راننده نشست.
تهیونگ کلافه لب باز کرد:
تهیونگ: معلوم هست داری چیکار میکنی؟!
ا.ت: تو...خودت معلوم هست داری چیکار میکنی؟!...,نکنه انتظار داری فرمون رو بدم دست تو...که با این اعصابت یه راست هر دومون رو بفرستی پیش عِزی جون!
از لحن ا.ت خندش گرفته بود از اینکه عزرائیل رو عِزی جون خطاب میکرد واقعاً خندش گرفته بود!
نفس عمیقی کشید و گفت:
تهیونگ: یه لحظه صبر کن...الان میام!
رفت اونور...گوشیش رو در آورد و وارد بخش پیامک ها شد وارد شماره ی A.p شد و اس ام اس کرد:
تهیونگ: نمیخوای بدهیت رو صاف کنی؟!
…:شرمنده پسر....میدونی که خیلی برام عزیزه...و تنها دارایی هست که دارم...درکم کن!
تهیونگ: متوجه هستم...اما به کمکت نیاز دارم.
…:هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
تهیونگ: یه جسد جدید برات دارم!...سفارشی!
…:تهیونگ خوبی؟؛
تهیونگ: عالیم!...و اینم بگم نگران نباش....اصلا نگران نباش!...این جسد خودکشی حساب میشه!
…:نمیخوای بگی موضوع چیه؟
تهیونگ: یجوری میگی انگار نمیدونی.
…:یه حدسایی میزنم
تهیونگ: حدست درسته...لوکیشن میفرستم فقط بیا...بهت نیاز دارم.!
…:سعی میکنم زود برسم!
تهیونگ: ممنون.
برگشت و سمت ماشین حرکت کرد...همون طور که راه میرفت شماره تیان رو گرفت:
ادامه دارد......
۵.۲k
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.