this is not a normal school(pt.1)
باشوق و ذوق چمدونم رو جمع کردم...بالاخره از این کافه میرم بیرون!
وسایل خیلی زیادی نداشتم، کلا یه چمدون میشد.
قاب عکس مادر و پدرم رو برداشتم،هبچوقت نتونستم ببینمشون و این تنها عکسیه که ازشون دارم.
بهش نگاه کردم و دستی روی صورت مادرم کشیدم،نتخوداکاه لبخندی روی صورتم اومد.اطرافیانم میگن وقتی میخندم خیلی مظلوم میشم..بهش بوسه ای زدم و موهای سبزم رو پشت گوشم دادم.
چمدونم رو قرداشتم،برای بار آخر نگاهی به اون اتاق انداختم...اتاقی که 3 سال توش زندگی کردم
از اتاق بیرون رفتم، تمام اعضای کافه برای بدرقه ام اونجا بودن.
صاحب کافه: میبینم دختر کوچولومون بزرگ شده....
بغض کردم.قشنگ یادمه چطوری جونمو نجات داد....
بک استوری*
راوی ویو*
صاحب کافه تازه کافه رو تعطیل کرده بود، از در خارج شد و درو پشت سرش بست، در با صدای آرومی کلیک کرد.
به طرف خیابون برگشت، همه چی عادی بود.دختری کنار خیابون گل میفروخت، مردم توی پالتو های بلند و بزرگشون گم شده بودن و صدای کلیک کلیک پاشنه های کفشا گل خیابون رو پر کرده بود.اون خیابون تیره و تار بود.صاحب کافه آهی کشید و سرش رو تکون داد، همه میدونستن که اونجا بی روح ترین قسمت شهره.
راهش رو کشید تا بره، لبه یقه پالتوش رو روی صورتش کشید و کلاهش رو پایین تر،تو چند قدمی کافه بود که دختر توجهش رو به خودش جلب کرد.
برخلاف تمام آدم های دیگه،اون دختر موهایی سبز و بلند داشت...لباساش کامل زیر نم نم بارون خیس شده بود و برای اینکه بتونه کمی خودش رو گرم نگه داره،دستاشو دور خودش حلقه کرده بود....سرش پایین بود و اینطوری میشد لوزی های درخشان کنار سرش رو به وضوح دید...صاحب کافه نزدیک تر رفت،این دختر براش جالب بود....
ارومبهش نزدیک شد،اما یهو دختر غش کرد و روی زمین افتاد.
هیچکس بهش توجهی نکرد،هیچکس طرفش ندوید تا ببینه حالش خوبه یا نه.هیچکس زنگ نزد به آنبولانس و هیچ حلقه ای از آدمایی که میخواستن ببینن چه خبره دورش ایجاد نشد.
حداقل این بخش مثبت ماجرا بود.
صاحب کافه چند دقیقه ای توی شک رفت،چشماش گشاد شد...نمبدوسنت باید چیکار کنه.با خودش فکر کرد سریع به طرفش بدوعه و تکونش بده تا ببینه حالش خوبه یا نه،ولی بعد فکر کرد فقط جلب توجه میکنه.
به آرومی به طرف دختر قدم برداشت، دستاشو زیر پا و کمر دختر گذاشت و اونو بلند کرد.به عنوان یه زن میانسال قدرت خوبی داشت....
سوکی نیرادا، ۴۸ ساله و تقریبا ۱۰ سال بود که یه کافه رو توی قسمتی از شهر اداره میکرد، اون دختر ارزون سبز پوش رو به طرف کافش برد، آروم وارد کافش شد و در رو بست.
دخترک رو به طرف قسمت پشتی کافه برد،یعنی اتاق استراحت...
خب دوستان من تازه فهمیدم پارت یک اصلا آپلود نشده بود..
پس کاملشو گذاشتمممم
لذتتت ببرید
بایییی
وسایل خیلی زیادی نداشتم، کلا یه چمدون میشد.
قاب عکس مادر و پدرم رو برداشتم،هبچوقت نتونستم ببینمشون و این تنها عکسیه که ازشون دارم.
بهش نگاه کردم و دستی روی صورت مادرم کشیدم،نتخوداکاه لبخندی روی صورتم اومد.اطرافیانم میگن وقتی میخندم خیلی مظلوم میشم..بهش بوسه ای زدم و موهای سبزم رو پشت گوشم دادم.
چمدونم رو قرداشتم،برای بار آخر نگاهی به اون اتاق انداختم...اتاقی که 3 سال توش زندگی کردم
از اتاق بیرون رفتم، تمام اعضای کافه برای بدرقه ام اونجا بودن.
صاحب کافه: میبینم دختر کوچولومون بزرگ شده....
بغض کردم.قشنگ یادمه چطوری جونمو نجات داد....
بک استوری*
راوی ویو*
صاحب کافه تازه کافه رو تعطیل کرده بود، از در خارج شد و درو پشت سرش بست، در با صدای آرومی کلیک کرد.
به طرف خیابون برگشت، همه چی عادی بود.دختری کنار خیابون گل میفروخت، مردم توی پالتو های بلند و بزرگشون گم شده بودن و صدای کلیک کلیک پاشنه های کفشا گل خیابون رو پر کرده بود.اون خیابون تیره و تار بود.صاحب کافه آهی کشید و سرش رو تکون داد، همه میدونستن که اونجا بی روح ترین قسمت شهره.
راهش رو کشید تا بره، لبه یقه پالتوش رو روی صورتش کشید و کلاهش رو پایین تر،تو چند قدمی کافه بود که دختر توجهش رو به خودش جلب کرد.
برخلاف تمام آدم های دیگه،اون دختر موهایی سبز و بلند داشت...لباساش کامل زیر نم نم بارون خیس شده بود و برای اینکه بتونه کمی خودش رو گرم نگه داره،دستاشو دور خودش حلقه کرده بود....سرش پایین بود و اینطوری میشد لوزی های درخشان کنار سرش رو به وضوح دید...صاحب کافه نزدیک تر رفت،این دختر براش جالب بود....
ارومبهش نزدیک شد،اما یهو دختر غش کرد و روی زمین افتاد.
هیچکس بهش توجهی نکرد،هیچکس طرفش ندوید تا ببینه حالش خوبه یا نه.هیچکس زنگ نزد به آنبولانس و هیچ حلقه ای از آدمایی که میخواستن ببینن چه خبره دورش ایجاد نشد.
حداقل این بخش مثبت ماجرا بود.
صاحب کافه چند دقیقه ای توی شک رفت،چشماش گشاد شد...نمبدوسنت باید چیکار کنه.با خودش فکر کرد سریع به طرفش بدوعه و تکونش بده تا ببینه حالش خوبه یا نه،ولی بعد فکر کرد فقط جلب توجه میکنه.
به آرومی به طرف دختر قدم برداشت، دستاشو زیر پا و کمر دختر گذاشت و اونو بلند کرد.به عنوان یه زن میانسال قدرت خوبی داشت....
سوکی نیرادا، ۴۸ ساله و تقریبا ۱۰ سال بود که یه کافه رو توی قسمتی از شهر اداره میکرد، اون دختر ارزون سبز پوش رو به طرف کافش برد، آروم وارد کافش شد و در رو بست.
دخترک رو به طرف قسمت پشتی کافه برد،یعنی اتاق استراحت...
خب دوستان من تازه فهمیدم پارت یک اصلا آپلود نشده بود..
پس کاملشو گذاشتمممم
لذتتت ببرید
بایییی
۵۱۴
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.