بابایی جونم 💛 ▪︎Part 28▪︎
بالاخره همه کارا رو انجام دادیم و جیمین چند دقیقه پیش رفت دنبال جانا منم مشغول درست کردن غذا و دسر و.... توی آشپزخونه مخفی بودم که صدای جانت اومد و سریع رفتم تو پذیرایی
جانا: سلاممم مامانی
یونا: سلام عزیزم خسته نباشی
جانا: مرسی
یونا: امروز چطور بود مدرسه؟
جانا: عالی بود
یونا: خوبه پس برو لباساتو عوض بیا ناهار
جانا: چشم مامانی جونم
جانا رفت داخل اتاقش
یونا: تولدشو که یادش نیست؟
جیمین: نچ مطمئن باش
یونا: خوبه
رفتم میز غذارو آماده کردم تا اینکه اون دو نفر اومدن و شروع کردیم به خوردن
یونا: جانا برو قشنگ استراحت بکن که امشب مهمون داریم باید آماده بشی
جانا: کی؟
یونا: یکی از فامیلای دور بابا میخواد بیاد
جانا: فامیل دور میخواد بیاد خونه ما!؟
یونا: آره دیگه
جانا: چقدر عجیب
یونا نگاهی به جیمین انداخت و با چشماش به جیمین فهموند که اون ادامه بده
جیمین: چیش عجیبه؟
جانا: آخه حتی فامیل نزدیکم سالی یبار نمیاد خونه ما اونوقت فامیل دور میخواد بیاد!
جیمین: حالا دلشون خواسته بیان دیگه مگه چیز بدیه؟!
جانا: نه اصلا ولش کن
به ادامه خوردن غذامون رسیدیم ، بعد از غذا جانا رفت خوابید و منم رفتم آشپزخونه مخفی به دنبال ادامه کارام جیمینم آشپز خونرو تمیز میکرد ، چند ساعتی گذشت و ساعت نزدیک ۵ شده بود و منم کارام تموم شده بود رفتم جانارو از خواب بیدار کردم و بردمش حموم و بعد شروع به حاضر کردنش کردم لباس پرنسسی یاسی رنگشو بهش پوشوندم و موهاشو گوجه ای بالای سرش بستمو گل سر ست لباسش رو زدم به موهاش و.... بالاخره جانا تموم شد و فرستادمش اتاق خودش تا مشغول بازی بشه خودمم شروع کردم به حاضر شدن و لباس نارنجی رنگمو پوشیدم همون موقع جیمین هم از حموم اومد
جیمین: اووو چه خوشگل شدی
یونا: مرسی
جیمینم بالاخره حاضر شد ، قرار بود پسرا زنگ خونرو نزنن و به گوشی جیمین زنگ بزنن تا یواشکی برن سالن بالا که ساعت ۷ پسرا زنگ زدن و خیلی آروم و بی سر و صدا همراه با همراشون رفتن بالا منو جیمین هم کیک ، غذا ها و خوراکی و دسر هارو بردیم و چینیدیم و حالا موقع سوپرایز کردم جانا بود
کپی ممنوع ❌
جانا: سلاممم مامانی
یونا: سلام عزیزم خسته نباشی
جانا: مرسی
یونا: امروز چطور بود مدرسه؟
جانا: عالی بود
یونا: خوبه پس برو لباساتو عوض بیا ناهار
جانا: چشم مامانی جونم
جانا رفت داخل اتاقش
یونا: تولدشو که یادش نیست؟
جیمین: نچ مطمئن باش
یونا: خوبه
رفتم میز غذارو آماده کردم تا اینکه اون دو نفر اومدن و شروع کردیم به خوردن
یونا: جانا برو قشنگ استراحت بکن که امشب مهمون داریم باید آماده بشی
جانا: کی؟
یونا: یکی از فامیلای دور بابا میخواد بیاد
جانا: فامیل دور میخواد بیاد خونه ما!؟
یونا: آره دیگه
جانا: چقدر عجیب
یونا نگاهی به جیمین انداخت و با چشماش به جیمین فهموند که اون ادامه بده
جیمین: چیش عجیبه؟
جانا: آخه حتی فامیل نزدیکم سالی یبار نمیاد خونه ما اونوقت فامیل دور میخواد بیاد!
جیمین: حالا دلشون خواسته بیان دیگه مگه چیز بدیه؟!
جانا: نه اصلا ولش کن
به ادامه خوردن غذامون رسیدیم ، بعد از غذا جانا رفت خوابید و منم رفتم آشپزخونه مخفی به دنبال ادامه کارام جیمینم آشپز خونرو تمیز میکرد ، چند ساعتی گذشت و ساعت نزدیک ۵ شده بود و منم کارام تموم شده بود رفتم جانارو از خواب بیدار کردم و بردمش حموم و بعد شروع به حاضر کردنش کردم لباس پرنسسی یاسی رنگشو بهش پوشوندم و موهاشو گوجه ای بالای سرش بستمو گل سر ست لباسش رو زدم به موهاش و.... بالاخره جانا تموم شد و فرستادمش اتاق خودش تا مشغول بازی بشه خودمم شروع کردم به حاضر شدن و لباس نارنجی رنگمو پوشیدم همون موقع جیمین هم از حموم اومد
جیمین: اووو چه خوشگل شدی
یونا: مرسی
جیمینم بالاخره حاضر شد ، قرار بود پسرا زنگ خونرو نزنن و به گوشی جیمین زنگ بزنن تا یواشکی برن سالن بالا که ساعت ۷ پسرا زنگ زدن و خیلی آروم و بی سر و صدا همراه با همراشون رفتن بالا منو جیمین هم کیک ، غذا ها و خوراکی و دسر هارو بردیم و چینیدیم و حالا موقع سوپرایز کردم جانا بود
کپی ممنوع ❌
۴۵.۲k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.