«مون لایت/moon light» (پارت دوم)
"آنچه گذشت....دگر گذشته است...پس در تلاش برگرداندن نشدن هایت نباش میوکی!"
....
سعی کردم ماه بزرگ و زیبای داخل برکه رو لمس کنم اما انگار یک نفر من رو هل داد توی برکه و تنها چیزی که یادم میاد دیدم...جلبک های تیره رنگ ته برکه بود
صدایی توی ذهنم میپیچید ...خیلی لطیف اما مرموز بود
"بالاخره بیدار شدی؟!"
درحالی که چشمام تازه داشتن باز میشدن به صدا توجه کردم و در کمال تعجب جوابش رو دادم
"ت-تو دیگه کی هستی...؟"
"من کسی هستم که تورو به اینجا آورده...!!!"
صدام خیلی اروم بود که درد وحشتنامی رو توی سرم احساس کردم انگار که کسی با چککش داره به مغزم ضربه میزنه.
"تو از طرف کائنات برای این ماموریت انتخاب شدی...موفق باشی"
دیگه چیزی نشنیدم من بودمو تنهایی...تنهایی
کم کم چشمام باز شد و بعد از چند لحظه سیاهی رفتن تازه میتونستم جنگل تاریک رو ببینم.
درخت های سر به فلک کشیده منو احاطه کرده بودن. ابرا جلوی تابش مهتاب و نور های کم ستاره هارو گرفته بودن و این برای من احساس ناخوش ایندی ایجاد کرد...انگار که روده بزرگم داشت رو کوچیکمو میخورد!
از احساس ترس و اضطراب اینکه گم شده بودم دست و پاهام میلرزید اما بالاخره توانایی راه رفتن رو داشتم و تمام زورمو توی پاهام جمع کردم و شروع کردم به قدم گذاشتن رو چمن های تر.
انگار قدم های دیگه رو هم میتونستم حس کنم که ترس عجیبی توی تنم انداخت اما فقط به راه رفتن ادامه دادم و ادامه دادم.
"حالا چطور از این جنگل لعنتی خلاص بشم؟!"
اینو با صدای بلند داد زدم و مینطور که با خشم توی قلب جنگل ایساده بودم و نفس نفس میزدم صدای اکو شده خودم رو میشنیدم که رفته رفته کمتر و کمتر میشد.
دیگه پاهام سست شده بود و روی زانو هام افتادم جوری که چمن ها پارچه شلوار قدیمیم رو سبز کرده بودن.
"اخه الان باید چیکار کنم...؟"
دیگه داشتم امیدمو از دست میدادم که صدای ضعیف به هم خوردن چوب شنیدم انگار داشتن جابه جا میشدن. این صدا به قدری بهم امید داد که تونستم دوباره روی پاهام وایسم و به سمت منبع صدا رفتم.
بعد از حدود 2 دقیقه به منبع صدا رسیدم و به درختی با چوب های تر که اون نزدیکی بود تکیه دادم و از چیزی که جلوی چشمام میدیم لبخندی از سر خوشحالی زدم...
خببببب اینم پارت دوممم(بعد 100000 قرن)
خب نظراتتان؟ از 1 تا 100؟؟
برایه پارته بعد 40 لایک پلیز*-*
....
سعی کردم ماه بزرگ و زیبای داخل برکه رو لمس کنم اما انگار یک نفر من رو هل داد توی برکه و تنها چیزی که یادم میاد دیدم...جلبک های تیره رنگ ته برکه بود
صدایی توی ذهنم میپیچید ...خیلی لطیف اما مرموز بود
"بالاخره بیدار شدی؟!"
درحالی که چشمام تازه داشتن باز میشدن به صدا توجه کردم و در کمال تعجب جوابش رو دادم
"ت-تو دیگه کی هستی...؟"
"من کسی هستم که تورو به اینجا آورده...!!!"
صدام خیلی اروم بود که درد وحشتنامی رو توی سرم احساس کردم انگار که کسی با چککش داره به مغزم ضربه میزنه.
"تو از طرف کائنات برای این ماموریت انتخاب شدی...موفق باشی"
دیگه چیزی نشنیدم من بودمو تنهایی...تنهایی
کم کم چشمام باز شد و بعد از چند لحظه سیاهی رفتن تازه میتونستم جنگل تاریک رو ببینم.
درخت های سر به فلک کشیده منو احاطه کرده بودن. ابرا جلوی تابش مهتاب و نور های کم ستاره هارو گرفته بودن و این برای من احساس ناخوش ایندی ایجاد کرد...انگار که روده بزرگم داشت رو کوچیکمو میخورد!
از احساس ترس و اضطراب اینکه گم شده بودم دست و پاهام میلرزید اما بالاخره توانایی راه رفتن رو داشتم و تمام زورمو توی پاهام جمع کردم و شروع کردم به قدم گذاشتن رو چمن های تر.
انگار قدم های دیگه رو هم میتونستم حس کنم که ترس عجیبی توی تنم انداخت اما فقط به راه رفتن ادامه دادم و ادامه دادم.
"حالا چطور از این جنگل لعنتی خلاص بشم؟!"
اینو با صدای بلند داد زدم و مینطور که با خشم توی قلب جنگل ایساده بودم و نفس نفس میزدم صدای اکو شده خودم رو میشنیدم که رفته رفته کمتر و کمتر میشد.
دیگه پاهام سست شده بود و روی زانو هام افتادم جوری که چمن ها پارچه شلوار قدیمیم رو سبز کرده بودن.
"اخه الان باید چیکار کنم...؟"
دیگه داشتم امیدمو از دست میدادم که صدای ضعیف به هم خوردن چوب شنیدم انگار داشتن جابه جا میشدن. این صدا به قدری بهم امید داد که تونستم دوباره روی پاهام وایسم و به سمت منبع صدا رفتم.
بعد از حدود 2 دقیقه به منبع صدا رسیدم و به درختی با چوب های تر که اون نزدیکی بود تکیه دادم و از چیزی که جلوی چشمام میدیم لبخندی از سر خوشحالی زدم...
خببببب اینم پارت دوممم(بعد 100000 قرن)
خب نظراتتان؟ از 1 تا 100؟؟
برایه پارته بعد 40 لایک پلیز*-*
۶.۸k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.