پارت۶۰(یخی که عاشق خورشید شد)
(یخی که عاشق خورشید شد)
پارت ۶۰
تهیونگ:ا.تتت...
برگشتم سمتش بهش خیره شدم سوالی نگاهش میکردم..حتی دلم برای نگاه هاشم تنگ شده بود
تهیونگ:چرا هنوز حلقه رو داری؟
اولش یکم تعجب کردم بعدش دستامو گذاشتم رو گردنبندم و مشت کردم
ا.ت:چیزه..هنوز وقت نکردم درش بیارم.
تهیونگ:زمانی که ازت جدا شدم بهترین موقع برای در آوردنش بود.
راست میگفت اما من نتونستم..شاید فقط با وجود این تونستم تا اینجا دووم بیارم.
ا.ت:درش نیاوردم چون منتظر بودم یه روزی بگردی...تا پسش بدم بهت یه جوری به چشم امانت بهش نگاه میکردم.
بعد از این حرفم دستمو انداختم دور گردنم بازش کردم..من یکسال نیم تمام اینو حتی برای یه ثانیه از گردنم بازش نکردم..اما امشب مجبور بودم نمیخواستم جلوش کم بیارم
هم از گردنم درش اوردم قلبم یهو درد گرفت انگار نبودش رو حس کرد زنجیر با حلقه از دستم افتاد دستمو گذاشتم رو قلبم و میکوبیدم بهش
ا.ت:الان ن..خواهش میکنم الان نه..(زیر لبی)
تهیونگ زود خودشو رسوند بهم از بازوم گرفت..چند تا نفس عمیق پشت سره هم کشیدم رو بهش کردم
ا.ت:دستتو بکش...گفتم دستتو بکش(جدی)
دستشو از بازوم برداشت خم شدم حلقه رو برداشتم و رفتم به دیوار کنارم تکیه دادم
ا.ت:فکنم بدونی که منو تو هنوز نامزدیم!
تهیونگ سرشو به عنوان آره تکون داد و نزدیک تر شد بهم
ا.ت:خب حالا که همو دیدیم بعد این همه مدت..وقتشه که تموم کنیم همه چیو.
تهیونگ:میخوای کاملا ازم جدا شی؟
ا.ت:ما خیلی وقته از هم جدا شدیم اقای کیم تهیونگ..با وکیلم تماس میگیرم تا کارهارو بکنه.
بدونه اینکه جوابی از جانبش باشم زود از اونجا خارج شدم و رفتم سمت اتاقم کارت رو زدم و داخل شدم سریع رفتم قرص هامو از کیفم در اوردم و خوردم خودمو رو تخت پرت کردم و دستمو گذاشتم رو قلبم..
ا.ت:خدایا دیگه قراره چیو پیش روم بزاری؟فک نکنم دیگه قلبم یاری کنه باهام ...
آخ دارم باز تو تنهایی حرف میزنم ..قرص خواب خوردم تا همین امشب رو بدون اینکه از خواب بپرم حداقل بخوابم..که بعد یه ربع خوابم برد
.....
/از زبان تهیونگ
راست میگفت ما بینمون دیگه چیزی نمونده از هم جدا شدیم ..ولی نمیدونم چرا وقتی گفت میخواد کلا ازم جدا شه انگار قلبم واستاد برای چند لحظه
همونجا رو زمین نشستم..بعد چند دیقه یکی وارد شد برنگشتم ببینم کیه
اومد کنارم نشست ..سرمو برگردوندم دیدم نامجونه
نامجون:ا.ت رفت؟
سرمو تکون دادم به عنوان آره
نامجون:دلم برات تنگ شده بود دشمن قدیمی و رفیق فراری.
دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم:منم ار ام مغرور.
از اینجا بحثمون باهم باز شد و نامجون همه قضیه رو برام تعریف کرد ...از اینکه فهمیدم ا.ت چی هارو تحمل کرده وجدانم درد میکرد یه قطره اشک از گوشه چشمام ریخت..
تهیونگ:چیکار کردم باهاش ، آخه چرا فرار کردم آخه چرا به حرفاش گوش ندادم آخه چراااااا؟(بغض_داد)
نامجون خیلی حرف زد باهام و سعی کرد هدایتم کنه..و تو یه تکیه از حرف هاش بهم گفت(اگه تونستی دوباره ا.ت رو بدست بیاری دیگه از دستش نده حتی به قیمت جونت..چون دفعه بعدی جونی واسه ا.ت وجود نداره که بخوای از جونت براش بزاری)
حس میکردم داره یه چیزی رو ازم پنهون میکنه ولی نمیدونم چی میتونه باشه..امید وارم جدی نباشه..نباید باشه..نباید
/از زبان نامجون
هر کلمه ای که به تهیونگ میگفتم تو چشماش ناراحتی بیشتر میشد و اون ناراحتی تبدیل به اشک
خیلی سعی کرد بغضشو خفه کنه اما نتونست..آخه شما که نمیتونستید بدون هم چرا همو باور نکردین؟
تا الان هرچی به تهیونگ گفتم هی میدیدم حالش بدتر میشه..ولی بهش نگفتم قلب ا.ت مشکل پیدا کرده جرعت گفتن همچی چیزی رو به تهیونگ نداشتم
یکم باهاش همدردی کردم و بهش گفتم: فقط این دفعه باورش کن حتی اگه حق با اون نبود!
و تو ادامه حرفم یه جور هایی میخواستم بهش بگم که اگه ا.ت این دفعه این درد هارو بکشه تو یه شب همه چیو ول میکنه و میره..اما نمیدونم فهمید منظورمو یا ن
و بعد رفتم داخل اتاقم...بهتر بود یکم تنها بمونه و فکر کنه
لایک ها ۳۰ شد میزارم!
پارت ۶۰
تهیونگ:ا.تتت...
برگشتم سمتش بهش خیره شدم سوالی نگاهش میکردم..حتی دلم برای نگاه هاشم تنگ شده بود
تهیونگ:چرا هنوز حلقه رو داری؟
اولش یکم تعجب کردم بعدش دستامو گذاشتم رو گردنبندم و مشت کردم
ا.ت:چیزه..هنوز وقت نکردم درش بیارم.
تهیونگ:زمانی که ازت جدا شدم بهترین موقع برای در آوردنش بود.
راست میگفت اما من نتونستم..شاید فقط با وجود این تونستم تا اینجا دووم بیارم.
ا.ت:درش نیاوردم چون منتظر بودم یه روزی بگردی...تا پسش بدم بهت یه جوری به چشم امانت بهش نگاه میکردم.
بعد از این حرفم دستمو انداختم دور گردنم بازش کردم..من یکسال نیم تمام اینو حتی برای یه ثانیه از گردنم بازش نکردم..اما امشب مجبور بودم نمیخواستم جلوش کم بیارم
هم از گردنم درش اوردم قلبم یهو درد گرفت انگار نبودش رو حس کرد زنجیر با حلقه از دستم افتاد دستمو گذاشتم رو قلبم و میکوبیدم بهش
ا.ت:الان ن..خواهش میکنم الان نه..(زیر لبی)
تهیونگ زود خودشو رسوند بهم از بازوم گرفت..چند تا نفس عمیق پشت سره هم کشیدم رو بهش کردم
ا.ت:دستتو بکش...گفتم دستتو بکش(جدی)
دستشو از بازوم برداشت خم شدم حلقه رو برداشتم و رفتم به دیوار کنارم تکیه دادم
ا.ت:فکنم بدونی که منو تو هنوز نامزدیم!
تهیونگ سرشو به عنوان آره تکون داد و نزدیک تر شد بهم
ا.ت:خب حالا که همو دیدیم بعد این همه مدت..وقتشه که تموم کنیم همه چیو.
تهیونگ:میخوای کاملا ازم جدا شی؟
ا.ت:ما خیلی وقته از هم جدا شدیم اقای کیم تهیونگ..با وکیلم تماس میگیرم تا کارهارو بکنه.
بدونه اینکه جوابی از جانبش باشم زود از اونجا خارج شدم و رفتم سمت اتاقم کارت رو زدم و داخل شدم سریع رفتم قرص هامو از کیفم در اوردم و خوردم خودمو رو تخت پرت کردم و دستمو گذاشتم رو قلبم..
ا.ت:خدایا دیگه قراره چیو پیش روم بزاری؟فک نکنم دیگه قلبم یاری کنه باهام ...
آخ دارم باز تو تنهایی حرف میزنم ..قرص خواب خوردم تا همین امشب رو بدون اینکه از خواب بپرم حداقل بخوابم..که بعد یه ربع خوابم برد
.....
/از زبان تهیونگ
راست میگفت ما بینمون دیگه چیزی نمونده از هم جدا شدیم ..ولی نمیدونم چرا وقتی گفت میخواد کلا ازم جدا شه انگار قلبم واستاد برای چند لحظه
همونجا رو زمین نشستم..بعد چند دیقه یکی وارد شد برنگشتم ببینم کیه
اومد کنارم نشست ..سرمو برگردوندم دیدم نامجونه
نامجون:ا.ت رفت؟
سرمو تکون دادم به عنوان آره
نامجون:دلم برات تنگ شده بود دشمن قدیمی و رفیق فراری.
دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم:منم ار ام مغرور.
از اینجا بحثمون باهم باز شد و نامجون همه قضیه رو برام تعریف کرد ...از اینکه فهمیدم ا.ت چی هارو تحمل کرده وجدانم درد میکرد یه قطره اشک از گوشه چشمام ریخت..
تهیونگ:چیکار کردم باهاش ، آخه چرا فرار کردم آخه چرا به حرفاش گوش ندادم آخه چراااااا؟(بغض_داد)
نامجون خیلی حرف زد باهام و سعی کرد هدایتم کنه..و تو یه تکیه از حرف هاش بهم گفت(اگه تونستی دوباره ا.ت رو بدست بیاری دیگه از دستش نده حتی به قیمت جونت..چون دفعه بعدی جونی واسه ا.ت وجود نداره که بخوای از جونت براش بزاری)
حس میکردم داره یه چیزی رو ازم پنهون میکنه ولی نمیدونم چی میتونه باشه..امید وارم جدی نباشه..نباید باشه..نباید
/از زبان نامجون
هر کلمه ای که به تهیونگ میگفتم تو چشماش ناراحتی بیشتر میشد و اون ناراحتی تبدیل به اشک
خیلی سعی کرد بغضشو خفه کنه اما نتونست..آخه شما که نمیتونستید بدون هم چرا همو باور نکردین؟
تا الان هرچی به تهیونگ گفتم هی میدیدم حالش بدتر میشه..ولی بهش نگفتم قلب ا.ت مشکل پیدا کرده جرعت گفتن همچی چیزی رو به تهیونگ نداشتم
یکم باهاش همدردی کردم و بهش گفتم: فقط این دفعه باورش کن حتی اگه حق با اون نبود!
و تو ادامه حرفم یه جور هایی میخواستم بهش بگم که اگه ا.ت این دفعه این درد هارو بکشه تو یه شب همه چیو ول میکنه و میره..اما نمیدونم فهمید منظورمو یا ن
و بعد رفتم داخل اتاقم...بهتر بود یکم تنها بمونه و فکر کنه
لایک ها ۳۰ شد میزارم!
۱۵.۱k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.