پارت ۸
پارت ۸#
همراه روژی اومدیم پایین تا دهن بازکردم چیزی بگم ایفون به صدا درومد پوووف بابا پیراهنشو مرتب کرد و رفت درو باز
منم دستی به موهام کشیدم و همراه مامان کنار در ایستادم روژی هم اومد کنار من صدای احوال پرسیشون تا اینجا میومد اهسته به روژی
گفتم*اون دوتا گوریل باید امشبم تحمل کنیم معموریت کم بوداینجاهم روش .یه اقا که همسنای بابا بود اومد داخل وبا مامان احوال پرسی کرد
بعد به ما که رسید لبخند مهربونی زد و سلام کردیم با خوش رویی جوابمونو داد و پیشونیه هردومونو بوسید بعداز اون خانومش یه دل سیرکه
مامان مارو چلوند به طرف ما اومدما اومد و با ذوق به ما نگاه کرد سلام کردیم واونم جواب داد و باهاش دست دادیم و روبوسی کردیم خوبی
مهربونی از توی چهرشون مشخص بود ولی من موندم اون دوتا اورانگوتان انسان نما به کی رفتن ،پسرا بعد از باباشون خیلی مردونه دست دادن
و روبوسی کردن با بابا خلاصه به ما که رسیدن یه سلام کردن و سری تکون دادن . منکه به زور دهن باز کردم ویه خوش امدید گفتم روژی
هم کلا هیچی اونا مغرور از جلومون رد شدن که منو روژی چینی به صورتمون دادیم و گفتیم *اییش از خود راضی .نمیدونم شنیدن یانه بدرک
ماهم که اخرین نفر بودیم رفتیم توی سالن همه نشسته بودن خیلی خانوم روی مبل سه نفره نشستیم یه لبخند ملیح تحویلشون دادم
مامان روبه خانوم گفت*خب ژیلا جون دختر بزرگت کجاست ؟،ژیلاخانوم *لیندا جون (مامانم)تیناازدواج کرده اینجا زندگی نمیکنه خارجه بچم یه
نوه شیرین دارم اسمش نیکتاست ۵ سالشه .مامان با ذوق گفت*ای جاانم خوشبخت باشه دختر گلت خداحفظش کنه نوه اتو
خلاصه همه پدر مادرا داشتن صحبت میکردن جز ما جوونا ،روبه روژی گفتم*بریم اشپزخونه .باهم بلندشدیم رفتیم تواشپزخونه ،فنجون هارو توی
سینی چیدم روژی هم داشت شرینی هارو توی ظرف میچید چایی خوش رنگی ریختم و سینی رو برداشتم روژی هم ظرف رو برداشت
باهم از اشپزخونه خارج شدیم وبه طرف سالن رفتیم اول به اقا محمد (بابای اون دوتا چلغوز) تعارف کردم اونم با لبخند گفت*ممنون دخترم
من*خواهش میکنم و بعد به ژیلا خانوم و مامان بابا و در اخر هم اون دوتا درازبعدهم روژی شیرینی پخش کرد و اومد کنارم نشست یعنی جز
عجایب بود که منو روژی خیلی اروم و خانوم نشستیم و تا حالا گاف ندادیم تا اخر مهمونی خدا رحم کنه
ژیلاخانوم*ماشالا هزار ماشالا دختراتون چقدر خانوم شدن خدا حفظشون کنه. من بالبخند گفتم*ممنون شما لطف دارید
محمد اقا گفت *به من دخترم اسمت چیه؟.من*رویا.اقا محمد*به به رویا خانوم بچه که بودی خیلی شیطون بودی هم تو هم خواهرت
ژیلاخانوم با لبخند ملیح گفت *اره الان خانومی شدن دیگه محمد جان . مامان*مرسی عزیزم نظر لطفته ولی هنوزم اون شیطنتشونو دارن
بع د بیا مامان تر زد به کل هیکل ما اصن قهویی شدیم .روژی که داشت چایی میخورد پرید تو گلوش و کمی سرفه کرد
اهسته گفت*اینم مامی ما زد با دیوار یکیمون کرد یه بار نشد ما اروم بشیم ،من*اره والا اصن به فنا رفتیم
اقا محمد گفت*دخترا شماهم پلیس هستین؟،روژی یه تای ابروشو داد بالا و گفت*بله ولی شما از کجا میدونید؟
اقامحمد*از پسرا شندیدم که ...تا اینو گفت صدای سرفه رامتین بلند شد بعدش کمی صداش صاف شد ،ای موذی معلوم نبود اقا محمد چی میخواست
بگه که نزاشت اصن هرچی پشت سرمون گفتن بخوره تو کمرشون والا .ژیلاخانوم گفت*مثه اینکه بچه ها باهم همکار هستن و یه معموریتی که
قراره برن باهمه ،بابا*بله اینطور اینجوری منم خیالم از بابت دخترا راحته همراه پسراه هستن ماشالا مردی شدن واسه خودشون خیلی متین
و موقر(شت بابا جان اینا رو جلوشون میگید که اعتماد به عرش کاذب پیدا میکنن ) نگاه معنی داری به سقف انداختم و گفتم *خب خداروشکر
سرجاشه،روژی که منظورمو فهمید اهسته میخندید اوناهم اخمی کردن و مشغول صحبت شدن باهم دیگه
کمی بعد مامان اشاره نامحسوسی کرد که بریم میزو اماده کنیم ماهم بلند شدیم روژی که پشت سرمن میومد یهو نزدیک بود پهن شه رو زمین
واای نزدیک بود ابرو شرفمون بره زیر خط فقر ولی خودشو نگه داشت اخم ریزی کردم و گفتم*خااک بلد نیستی عین ادم راه بری نزدیک بود به
فناب بریم .روژی باحرص گفت*نقصیر من بود این پسره ریقو رامین لبه قالی رو داده بود بالا پسره...... و.....
من باخنده گفتم*حالا به اعصاب خودت مصلت باش بعدا تلافی کن کارشو بعدهم چیزی نگفتیم و میزو اماده کردیم با سلیقه بعد از اشپزخونه
اومدم بیرون و گفتم*مامان جان امادست . مامان رو به جمع گفت*بفرمایید شام حاظره ،همگی بلند شدن و به طرف قسمت دوم سالن اومدن که
رو به روی اشپزخونه بود روژی همراه یه سینی که لیوانای سنگینی هم داخلش بود اومد طوری گرفته بودش انگار خیلی سنگینه
رامین که همون موقعه نزدیکش بود وضعیتش رو دید گفت*بدین به من س
همراه روژی اومدیم پایین تا دهن بازکردم چیزی بگم ایفون به صدا درومد پوووف بابا پیراهنشو مرتب کرد و رفت درو باز
منم دستی به موهام کشیدم و همراه مامان کنار در ایستادم روژی هم اومد کنار من صدای احوال پرسیشون تا اینجا میومد اهسته به روژی
گفتم*اون دوتا گوریل باید امشبم تحمل کنیم معموریت کم بوداینجاهم روش .یه اقا که همسنای بابا بود اومد داخل وبا مامان احوال پرسی کرد
بعد به ما که رسید لبخند مهربونی زد و سلام کردیم با خوش رویی جوابمونو داد و پیشونیه هردومونو بوسید بعداز اون خانومش یه دل سیرکه
مامان مارو چلوند به طرف ما اومدما اومد و با ذوق به ما نگاه کرد سلام کردیم واونم جواب داد و باهاش دست دادیم و روبوسی کردیم خوبی
مهربونی از توی چهرشون مشخص بود ولی من موندم اون دوتا اورانگوتان انسان نما به کی رفتن ،پسرا بعد از باباشون خیلی مردونه دست دادن
و روبوسی کردن با بابا خلاصه به ما که رسیدن یه سلام کردن و سری تکون دادن . منکه به زور دهن باز کردم ویه خوش امدید گفتم روژی
هم کلا هیچی اونا مغرور از جلومون رد شدن که منو روژی چینی به صورتمون دادیم و گفتیم *اییش از خود راضی .نمیدونم شنیدن یانه بدرک
ماهم که اخرین نفر بودیم رفتیم توی سالن همه نشسته بودن خیلی خانوم روی مبل سه نفره نشستیم یه لبخند ملیح تحویلشون دادم
مامان روبه خانوم گفت*خب ژیلا جون دختر بزرگت کجاست ؟،ژیلاخانوم *لیندا جون (مامانم)تیناازدواج کرده اینجا زندگی نمیکنه خارجه بچم یه
نوه شیرین دارم اسمش نیکتاست ۵ سالشه .مامان با ذوق گفت*ای جاانم خوشبخت باشه دختر گلت خداحفظش کنه نوه اتو
خلاصه همه پدر مادرا داشتن صحبت میکردن جز ما جوونا ،روبه روژی گفتم*بریم اشپزخونه .باهم بلندشدیم رفتیم تواشپزخونه ،فنجون هارو توی
سینی چیدم روژی هم داشت شرینی هارو توی ظرف میچید چایی خوش رنگی ریختم و سینی رو برداشتم روژی هم ظرف رو برداشت
باهم از اشپزخونه خارج شدیم وبه طرف سالن رفتیم اول به اقا محمد (بابای اون دوتا چلغوز) تعارف کردم اونم با لبخند گفت*ممنون دخترم
من*خواهش میکنم و بعد به ژیلا خانوم و مامان بابا و در اخر هم اون دوتا درازبعدهم روژی شیرینی پخش کرد و اومد کنارم نشست یعنی جز
عجایب بود که منو روژی خیلی اروم و خانوم نشستیم و تا حالا گاف ندادیم تا اخر مهمونی خدا رحم کنه
ژیلاخانوم*ماشالا هزار ماشالا دختراتون چقدر خانوم شدن خدا حفظشون کنه. من بالبخند گفتم*ممنون شما لطف دارید
محمد اقا گفت *به من دخترم اسمت چیه؟.من*رویا.اقا محمد*به به رویا خانوم بچه که بودی خیلی شیطون بودی هم تو هم خواهرت
ژیلاخانوم با لبخند ملیح گفت *اره الان خانومی شدن دیگه محمد جان . مامان*مرسی عزیزم نظر لطفته ولی هنوزم اون شیطنتشونو دارن
بع د بیا مامان تر زد به کل هیکل ما اصن قهویی شدیم .روژی که داشت چایی میخورد پرید تو گلوش و کمی سرفه کرد
اهسته گفت*اینم مامی ما زد با دیوار یکیمون کرد یه بار نشد ما اروم بشیم ،من*اره والا اصن به فنا رفتیم
اقا محمد گفت*دخترا شماهم پلیس هستین؟،روژی یه تای ابروشو داد بالا و گفت*بله ولی شما از کجا میدونید؟
اقامحمد*از پسرا شندیدم که ...تا اینو گفت صدای سرفه رامتین بلند شد بعدش کمی صداش صاف شد ،ای موذی معلوم نبود اقا محمد چی میخواست
بگه که نزاشت اصن هرچی پشت سرمون گفتن بخوره تو کمرشون والا .ژیلاخانوم گفت*مثه اینکه بچه ها باهم همکار هستن و یه معموریتی که
قراره برن باهمه ،بابا*بله اینطور اینجوری منم خیالم از بابت دخترا راحته همراه پسراه هستن ماشالا مردی شدن واسه خودشون خیلی متین
و موقر(شت بابا جان اینا رو جلوشون میگید که اعتماد به عرش کاذب پیدا میکنن ) نگاه معنی داری به سقف انداختم و گفتم *خب خداروشکر
سرجاشه،روژی که منظورمو فهمید اهسته میخندید اوناهم اخمی کردن و مشغول صحبت شدن باهم دیگه
کمی بعد مامان اشاره نامحسوسی کرد که بریم میزو اماده کنیم ماهم بلند شدیم روژی که پشت سرمن میومد یهو نزدیک بود پهن شه رو زمین
واای نزدیک بود ابرو شرفمون بره زیر خط فقر ولی خودشو نگه داشت اخم ریزی کردم و گفتم*خااک بلد نیستی عین ادم راه بری نزدیک بود به
فناب بریم .روژی باحرص گفت*نقصیر من بود این پسره ریقو رامین لبه قالی رو داده بود بالا پسره...... و.....
من باخنده گفتم*حالا به اعصاب خودت مصلت باش بعدا تلافی کن کارشو بعدهم چیزی نگفتیم و میزو اماده کردیم با سلیقه بعد از اشپزخونه
اومدم بیرون و گفتم*مامان جان امادست . مامان رو به جمع گفت*بفرمایید شام حاظره ،همگی بلند شدن و به طرف قسمت دوم سالن اومدن که
رو به روی اشپزخونه بود روژی همراه یه سینی که لیوانای سنگینی هم داخلش بود اومد طوری گرفته بودش انگار خیلی سنگینه
رامین که همون موقعه نزدیکش بود وضعیتش رو دید گفت*بدین به من س
۱۳.۸k
۱۹ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.