خون آشام منP.T,12
" ا.ت،انقدر احمقی که نمیدونی اون قلبی نداره که بخواد عاشق
کسی بشه.“
اگه قلب نداشت پس چرا با شنیدن این جمله یخ میکرد و اون تیکه
عضله ای که سمت چپ بدنش قرار داشت به درد میومد...
به یاد اورد که تا همین ۰۵ سال پیش به مهربونی خودش کسی رو
ندیده بود اما انسان نزاشتن خوش قلب باقی بمونه.اون موجودات که
بنظر خودشون کامل ترین فرد روی زمین بودن.دردی رو بهش داده
بودن که هیچوقت نتونسته بود هضمش بکنه.اون شب بارونی به یک
باره عوض شد.مغزش اجازه خوب بودن با انسان ها رو دیگه بهش
نمیداد.هنوز پوست خشک شده و سرد مادرش رو به یاد می
اورد.گلدون کنار پنجره رو با دستش به نقطه نامعلومی پرت کرد...
-اگه شما انسان ها می زاشتین من هنوز قلب داشتم..
. ***
نور زرد رنگی که به چشماش می خورد از خواب دلچسبی که بدنش
داشت ازش لذت تمام رو میبرد بیدارش کرده بود.کش و قوسی به
بدنش داد و دهنش رو تا اونجایی که جا داشت باز کرد و یه خمیازه
طولانی کشید.
-چقدر خسته بودم...
با دست هاش چشم هاش رو مالش داد بلکه به زودتر باز شدنش
کمک کنه.دستی به شکم تختش کشید.اون بیشتر از هر موقع گشنش
بود و دلش یه غذای خیلی خوشمزه میخواست...
از نبودن اون موجود فاکی استفاده کرده بود و خودش رو به
اشپزخونه رسونده بود.بعد از دیدن پیرزن مهربونی که هر وقت به
اشپزخونه میومد می دیدش لبخند بزرگی روی صورتش به وجود
اومد و برای بغل کردن اون مستخدم جلو رفت . بنظرش تپل بودن
تنها همدمش خیلی گوگولی میومد...
-سلام خانوم هان،دلم براتون تنگ شده بود.
بعد بوسه که خانوم هان روی سرش گذاشته بود جواب دختری که از
ته دل مظلومیتش رو درک می کرد رو داد.
-ظهرت بخیر عزیزم خیلی وقته از صبح گذشته، توی این چند روزی
که ندیمت منم دلم برات تنگ شده بود.
-اوه مگه ساعت چنده؟
-نزدیک های ساعت یک.مثل اینکه خیلی خوب خوابیدی و اصلا
متوجه گذر زمان نشدی.
-دیشب نزدیک های صبح خوابم برد برای همین تا الان خواب بودم.
-که اینطور،حالا روی میز بشین تا برات ناهار بکشم بخوری.
صندلی چوبی مدرنی که کنار پنجره قرار داشت رو با دستش به
بیرون کشید که صدای قژقژی تولید شد.نشستنش روی صندلی با
اومدن غذاش یکی شد.
- اون موقعی که رفتم خیلی چاق تر بودی.معلومه غذا نمی خوری که
انقدر لاغر شدی...
کسی بشه.“
اگه قلب نداشت پس چرا با شنیدن این جمله یخ میکرد و اون تیکه
عضله ای که سمت چپ بدنش قرار داشت به درد میومد...
به یاد اورد که تا همین ۰۵ سال پیش به مهربونی خودش کسی رو
ندیده بود اما انسان نزاشتن خوش قلب باقی بمونه.اون موجودات که
بنظر خودشون کامل ترین فرد روی زمین بودن.دردی رو بهش داده
بودن که هیچوقت نتونسته بود هضمش بکنه.اون شب بارونی به یک
باره عوض شد.مغزش اجازه خوب بودن با انسان ها رو دیگه بهش
نمیداد.هنوز پوست خشک شده و سرد مادرش رو به یاد می
اورد.گلدون کنار پنجره رو با دستش به نقطه نامعلومی پرت کرد...
-اگه شما انسان ها می زاشتین من هنوز قلب داشتم..
. ***
نور زرد رنگی که به چشماش می خورد از خواب دلچسبی که بدنش
داشت ازش لذت تمام رو میبرد بیدارش کرده بود.کش و قوسی به
بدنش داد و دهنش رو تا اونجایی که جا داشت باز کرد و یه خمیازه
طولانی کشید.
-چقدر خسته بودم...
با دست هاش چشم هاش رو مالش داد بلکه به زودتر باز شدنش
کمک کنه.دستی به شکم تختش کشید.اون بیشتر از هر موقع گشنش
بود و دلش یه غذای خیلی خوشمزه میخواست...
از نبودن اون موجود فاکی استفاده کرده بود و خودش رو به
اشپزخونه رسونده بود.بعد از دیدن پیرزن مهربونی که هر وقت به
اشپزخونه میومد می دیدش لبخند بزرگی روی صورتش به وجود
اومد و برای بغل کردن اون مستخدم جلو رفت . بنظرش تپل بودن
تنها همدمش خیلی گوگولی میومد...
-سلام خانوم هان،دلم براتون تنگ شده بود.
بعد بوسه که خانوم هان روی سرش گذاشته بود جواب دختری که از
ته دل مظلومیتش رو درک می کرد رو داد.
-ظهرت بخیر عزیزم خیلی وقته از صبح گذشته، توی این چند روزی
که ندیمت منم دلم برات تنگ شده بود.
-اوه مگه ساعت چنده؟
-نزدیک های ساعت یک.مثل اینکه خیلی خوب خوابیدی و اصلا
متوجه گذر زمان نشدی.
-دیشب نزدیک های صبح خوابم برد برای همین تا الان خواب بودم.
-که اینطور،حالا روی میز بشین تا برات ناهار بکشم بخوری.
صندلی چوبی مدرنی که کنار پنجره قرار داشت رو با دستش به
بیرون کشید که صدای قژقژی تولید شد.نشستنش روی صندلی با
اومدن غذاش یکی شد.
- اون موقعی که رفتم خیلی چاق تر بودی.معلومه غذا نمی خوری که
انقدر لاغر شدی...
۴.۶k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.