٣٨
٣٨
تو راه هیچ حرفی بینه کوک و هانول ردبدل نشد هانول کمی مذهب بود
ولی سعی میکرد که نشون نده ولی کوک قشنگ میتونست
مذهبی هانولو تشخیص بده
یه پوزخند زد و شروع کرد به حرف زدن
کوک: انگار مذهبی
هانور:باشم به تو ربطی نداره
کوک:انگار یادت رفته میتونم همینجا به .....(😑خودت میدونی
هانور:ولی انگار تو هم یادت رفته که من باید قبول یا نه
کوک دیگه چیزی نگفت یعنی هیچی برای گفتن نداشت
حرفی که هانول گفت راست بود اون باید قبول میکرد و کوک نزاشت که ضایع بشه پس گفت
کوک:من نیاز به قبول کردنت ندارم چون برای من هستی
هانول چیزی نگفت پس ساکت مونده تا برسن به مقصدی که کوک هنوز به هانول نگفته بود
بعد از نیم ساعت رسیدن به یه ویلا نور هوایی که از خونه میزد بیرون معلوم بود پارتی هست
هانول با تعجب گفت
هانول:منو آوردی پارتی (پوزخنده
کوک:اونجا خطایی نمیکنی اونجا دوستام هستن پس سعی کن خودتو دوست دختر من جلوه بدی خب
هانول:باشه
هانول بازوی کوک رو گرفت و وارد حیاط ویلا شدن با دیدنه هر*ز*ه های که خودشونو به پسرا میچسبد تعجب کرد اینجا پارتی هست یا ج*ن*ده خونه
همینطوری که میرفتن با داد یک پسر برگشتن
کوک با دیدنه پسره به سمتش رفت و همو بغل کردن که کوک گفت
کوک :هیونگ یادم رفت معرفی کنم ایشون دوست دخترم هانول هست
پسره دستشو به طرف هانول گرفت و گفت
پسره :از دیدنت خوشحال شدم نامجون هستم میتونی نامی صدام کنی (چشمک زد 💔(دلم شکست ))
کوک:هیونگگگگگگ
نامی :چته پسر
کوک: دوست دخترمو خوردی از بس نگاهش کردی
نامی:خب دوست دختر خوشگلی داره ...راستی خواهر نداری
کوک :هیونگگگگ
نامی: باشه باشه
هانول خندهای کرد و گفت
هانول:خواهر ندارم ولی یکی ..
کوک:بریم عزیزم
تو راه هیچ حرفی بینه کوک و هانول ردبدل نشد هانول کمی مذهب بود
ولی سعی میکرد که نشون نده ولی کوک قشنگ میتونست
مذهبی هانولو تشخیص بده
یه پوزخند زد و شروع کرد به حرف زدن
کوک: انگار مذهبی
هانور:باشم به تو ربطی نداره
کوک:انگار یادت رفته میتونم همینجا به .....(😑خودت میدونی
هانور:ولی انگار تو هم یادت رفته که من باید قبول یا نه
کوک دیگه چیزی نگفت یعنی هیچی برای گفتن نداشت
حرفی که هانول گفت راست بود اون باید قبول میکرد و کوک نزاشت که ضایع بشه پس گفت
کوک:من نیاز به قبول کردنت ندارم چون برای من هستی
هانول چیزی نگفت پس ساکت مونده تا برسن به مقصدی که کوک هنوز به هانول نگفته بود
بعد از نیم ساعت رسیدن به یه ویلا نور هوایی که از خونه میزد بیرون معلوم بود پارتی هست
هانول با تعجب گفت
هانول:منو آوردی پارتی (پوزخنده
کوک:اونجا خطایی نمیکنی اونجا دوستام هستن پس سعی کن خودتو دوست دختر من جلوه بدی خب
هانول:باشه
هانول بازوی کوک رو گرفت و وارد حیاط ویلا شدن با دیدنه هر*ز*ه های که خودشونو به پسرا میچسبد تعجب کرد اینجا پارتی هست یا ج*ن*ده خونه
همینطوری که میرفتن با داد یک پسر برگشتن
کوک با دیدنه پسره به سمتش رفت و همو بغل کردن که کوک گفت
کوک :هیونگ یادم رفت معرفی کنم ایشون دوست دخترم هانول هست
پسره دستشو به طرف هانول گرفت و گفت
پسره :از دیدنت خوشحال شدم نامجون هستم میتونی نامی صدام کنی (چشمک زد 💔(دلم شکست ))
کوک:هیونگگگگگگ
نامی :چته پسر
کوک: دوست دخترمو خوردی از بس نگاهش کردی
نامی:خب دوست دختر خوشگلی داره ...راستی خواهر نداری
کوک :هیونگگگگ
نامی: باشه باشه
هانول خندهای کرد و گفت
هانول:خواهر ندارم ولی یکی ..
کوک:بریم عزیزم
۱۶.۰k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.