ادامه سناریوی : ازدواج اجباری:
" من از وقتی به دنیا اومدم اینجا بزرگ شدم" " اها حالا اسمت چیه؟ " " عرفان هستم بانو". عرفان منو به خونه اش برد البته باید بهش گفت کلبه و بعد برام یه لیوان قهوه اورد.:" ممنون " روس صندلی روبه روم نشست و گفت :" اگه اشکالی نداره میشه بپرسم چطور سر از چنگل در اوردی؟ " که ماجرارو براش تعریف کردم اونم بهم دلداری داد کمی بهد که موقع خوابیدن رسید بهم گفت من رو تخت بخوابم و اون رو کاناپه خواستم مخالفت کنم که گفت :" بانو شما یک دختریدو همینطور شاهدخت زشته رو کاناپه بخوابید. " منم قبول کردم و بعد رو تختش خوابیدم..از اون موقع دوسالی گذشت و هر وقت که عرفان به شهر میرفت برام خبر میاورد تا الان متوجه شدم که پدرم گم شدن منو از مردم مخفی کرده و کسی نفهمیده که من گم شدم، اینم حتما کار زن پدرمه البته که اصلا برام مهم نیست. من الان هم زندگی ارومی دارم هم یه شوهر خوب. بعد از اتفاق اون شب سه ماه بعدش عرفان بهم گفت ازم خوشش میاد ولی من گفتم الان نمشه ما تازه باخم اشنا شدیم حداقل بزار یه دو سه سالی بگذره. عرفان هم قبول کرد و بعد از یک سال ازم خواستگاری کرد و خب چون یک سال همو میشناختیم منم قبول کردم. و الان زندگی خیلی خوبو شادی رو دارم کنارش میگذرونم. و هیچم از اینکه از قصر فرار کردم پشیمون نیستم.
امیدوارم از خلاصه ای از زندگیم خوشتون اومده باشه.
💏پایان 💑
امیدوارم از خلاصه ای از زندگیم خوشتون اومده باشه.
💏پایان 💑
۳.۹k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.