رمان تحسین برانگیز ( p4 )
پارت چهارم :
راوی :
داشتن طرف در خروجی میرفتند که همه شروع به خوندن تولد مبارک کردن .
Happy birthday to you jk .
مهری با خنده گفت : « این همون پسرس که گفتی اسمش کوکه خورشید ؟؟ »
خورشید : « آره همون تیپ مشکیه . »
صدای جی کی بلند شد که با لحن شاد گفت : « That’s my birthday »
که باعث خنده های پسرا و آرمی ها شد .
مهری با خنده گفت : « نمیدونم چرا انقدر این پسر به دلم نشسته با اینکه فقط چشماش و دیدم . »
والدین تایید کردن ولی سه تا پسر با اخم به اون پسر تیپ مشکی نگاه کردن .
پسر ها با سرعت سوار ون ها شدن و از دید خارج شدن.
@ : « ببخشید شما محمد تهرانی هستید ؟؟ »
محمد : « بله شما ؟؟ »
@ : « از طرف خزان خانم هستم . بفرمایید . »
سوار ون مشکی شدن و به سمت خانه خزان حرکت کردند .
محمد : « خزان و میشناسید ؟؟ »
@ : « من راننده شرکت پسراشونم . »
مهرداد : « مگه چند تا پسر دارن ؟؟ »
@ : « ۷ تا پسر دارن که الان جدا جدا زندگی می کنند»
به محله ای خوب رسیدند که کاملا تمیز بود و معلوم بود برای آدم های پولداره .
وارد عمارت سه طبقه شدن که یک سمتش پر از ماشین های لاکچری و کوپه و موتور بود .
حسام : « معلومه پسراش حسابی خرج ماشین میکنن»
@ : « خزان خانم پیش کوچیکترین پسرش زندگی میکنه . همه اینها هم مال کوچک ترین پسرشونه . »
حسین : « با پول باباشون عشق و حال میکنن . »
@ : « این چه حرفیه . اولن پسراشون بچه های واقعی خزان خانم نیستند بلکه فقط براشون غذا و … درست میکرد اون ها براش خونه خریدن وقتی شروع کردن از هم جدا زندگی کردن ولی سال پیش با تموم شدن ساخت عمارت خزان خانم آمد پیش کوچیک ترین فرد . »
علی : « پس چیکارست پسره که آنقدر پول در میاره ؟؟ »
@ : « دیگه بهتره از خودشون بپرسید . بفرمایید . »
اسلاید نهم : { عکس عمارت کوک }
اسلاید دوم به بعد : { عکس ماشین ها و موتور های کوک }
:)
راوی :
داشتن طرف در خروجی میرفتند که همه شروع به خوندن تولد مبارک کردن .
Happy birthday to you jk .
مهری با خنده گفت : « این همون پسرس که گفتی اسمش کوکه خورشید ؟؟ »
خورشید : « آره همون تیپ مشکیه . »
صدای جی کی بلند شد که با لحن شاد گفت : « That’s my birthday »
که باعث خنده های پسرا و آرمی ها شد .
مهری با خنده گفت : « نمیدونم چرا انقدر این پسر به دلم نشسته با اینکه فقط چشماش و دیدم . »
والدین تایید کردن ولی سه تا پسر با اخم به اون پسر تیپ مشکی نگاه کردن .
پسر ها با سرعت سوار ون ها شدن و از دید خارج شدن.
@ : « ببخشید شما محمد تهرانی هستید ؟؟ »
محمد : « بله شما ؟؟ »
@ : « از طرف خزان خانم هستم . بفرمایید . »
سوار ون مشکی شدن و به سمت خانه خزان حرکت کردند .
محمد : « خزان و میشناسید ؟؟ »
@ : « من راننده شرکت پسراشونم . »
مهرداد : « مگه چند تا پسر دارن ؟؟ »
@ : « ۷ تا پسر دارن که الان جدا جدا زندگی می کنند»
به محله ای خوب رسیدند که کاملا تمیز بود و معلوم بود برای آدم های پولداره .
وارد عمارت سه طبقه شدن که یک سمتش پر از ماشین های لاکچری و کوپه و موتور بود .
حسام : « معلومه پسراش حسابی خرج ماشین میکنن»
@ : « خزان خانم پیش کوچیکترین پسرش زندگی میکنه . همه اینها هم مال کوچک ترین پسرشونه . »
حسین : « با پول باباشون عشق و حال میکنن . »
@ : « این چه حرفیه . اولن پسراشون بچه های واقعی خزان خانم نیستند بلکه فقط براشون غذا و … درست میکرد اون ها براش خونه خریدن وقتی شروع کردن از هم جدا زندگی کردن ولی سال پیش با تموم شدن ساخت عمارت خزان خانم آمد پیش کوچیک ترین فرد . »
علی : « پس چیکارست پسره که آنقدر پول در میاره ؟؟ »
@ : « دیگه بهتره از خودشون بپرسید . بفرمایید . »
اسلاید نهم : { عکس عمارت کوک }
اسلاید دوم به بعد : { عکس ماشین ها و موتور های کوک }
:)
۱.۵k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.