▸┄┅┄┄┅┄ ᯽🔥⃟❤️᯽┄┅┄┄┅┄◂
▸┄┅┄┄┅┄ ᯽🔥⃟❤️᯽┄┅┄┄┅┄◂
#𝐩𝐚𝐫𝐭_𝟑
#اسیر_دزد_دریایی
از زبان متین :
در عمرم دختری به این زیبایی ندیده بودم...
موهای مشکی و چشمایی به رنگ شب ...
لب هاش قنچه اما پر که انگار فریاد میزدن تا بوسیده بشن و پوستی به سفیدی و روشنی روز ..
اول فکر کردم خیاله اما وقتی پسر بزرگ آرش رحیمی اونو با اسم دیانا صدا زد فهمیدم واقعیته..
دیانا ... پس تنها دختر آرش رحیمی انقدر زیبا بود
با یادآوری تصویر بدنش تمام تنم داغ شد
دختر های زیادی رو لخت دیده بودم
اما این دختر واقعا زیبایی بهشتی داشت
فرزاد دوباره صدام زد
-متینننن..کصکش بیا دیگع...
- اومدم ... یکی از این قرقاول ها اینجا افتاده بود کصخل..اما نتونستم بگیرمش ...
اینو گفتمو به سمت فرزاد و اسبم که به چند قدمیم رسیده بودن رفتم .
از صبح که به عمارت آرش رحیمی رسیده بودیم تقریبا همه اعضای خانواده رو دیدیم جز دیانا تنها دختر آرش رحیمی که کوچکترین فرزندش هم میشد
حتی برای عصرونه هم نیومده بود و این باعث شده بود حدس بزنم دختر خجالتی باید باشه...
اما رفتاری که الان دیدم نشون میداد این دختر خیلی فراتر از خجالتی بودنه
سوار اسبم شدم و با فرزاد به دنبال شکار بعدی رفتیم
پدرم برای یه معامله تجاری اومده بود اینجا..
اما همیشه این معاملات تجاری بخش زیادیش تفریح و استراحت بود..
▸┄┅┄┄┅┄ ᯽🔥⃟❤️᯽┄┅┄┄┅┄◂
𝐉𝐨𝐢𝐧◞『https://wisgoon.com/ardiya.darkmon 』"🌿📚"
#𝐩𝐚𝐫𝐭_𝟑
#اسیر_دزد_دریایی
از زبان متین :
در عمرم دختری به این زیبایی ندیده بودم...
موهای مشکی و چشمایی به رنگ شب ...
لب هاش قنچه اما پر که انگار فریاد میزدن تا بوسیده بشن و پوستی به سفیدی و روشنی روز ..
اول فکر کردم خیاله اما وقتی پسر بزرگ آرش رحیمی اونو با اسم دیانا صدا زد فهمیدم واقعیته..
دیانا ... پس تنها دختر آرش رحیمی انقدر زیبا بود
با یادآوری تصویر بدنش تمام تنم داغ شد
دختر های زیادی رو لخت دیده بودم
اما این دختر واقعا زیبایی بهشتی داشت
فرزاد دوباره صدام زد
-متینننن..کصکش بیا دیگع...
- اومدم ... یکی از این قرقاول ها اینجا افتاده بود کصخل..اما نتونستم بگیرمش ...
اینو گفتمو به سمت فرزاد و اسبم که به چند قدمیم رسیده بودن رفتم .
از صبح که به عمارت آرش رحیمی رسیده بودیم تقریبا همه اعضای خانواده رو دیدیم جز دیانا تنها دختر آرش رحیمی که کوچکترین فرزندش هم میشد
حتی برای عصرونه هم نیومده بود و این باعث شده بود حدس بزنم دختر خجالتی باید باشه...
اما رفتاری که الان دیدم نشون میداد این دختر خیلی فراتر از خجالتی بودنه
سوار اسبم شدم و با فرزاد به دنبال شکار بعدی رفتیم
پدرم برای یه معامله تجاری اومده بود اینجا..
اما همیشه این معاملات تجاری بخش زیادیش تفریح و استراحت بود..
▸┄┅┄┄┅┄ ᯽🔥⃟❤️᯽┄┅┄┄┅┄◂
𝐉𝐨𝐢𝐧◞『https://wisgoon.com/ardiya.darkmon 』"🌿📚"
۱۰.۲k
۰۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.