فیک"خاموشش کن"۱۷
《گلهای کردم و از یک گله بیگانه شدی
•••
آشنایا گله دارم زتو چندان که مپرس!》
"شهریار"
روز جدید
خونهی جدید
شهر جدید
زندگی جدید
و صد البته
مشکلات و بدبختی های جدید !
و شاید هم دقدقه های جدید برای شما خوانندگان محترم !
تا دقایق دیگر شمارا به دیدن اتفاقات جدید و هولناک پارت های جدید دعوت مینمایم !
•••
اینجا
نیویورک
شهری شلوغ پلوغ ، پر از ماشین و برج و چیزای عجیب غریب و چیز های زیبا و چشم نواز!
داستان امروز از برجی که چهار شخصیت داستانمون شب رو توش سپری کرده بودن شروع شد!
جایی که میتونید کراش های محترمتون رو بعد گذروندن هفت خان رستم در حالی که توی تخت های نرم و گرمشون خوابیده بودن و بالاخره میتونستن استراحت کنن ببینید!
همچی داشت توی قرارگاه جدید خوب و بینقص پیش میرفت ، تا وقتی که یونگی وقتی داشت میرفت صورتشو بشوره ا.ت رو درحالی که روی زمین بی جون افتاده بود دید.
فکر کردی میزارم یه روز خوش ببینی؟
سخت در اشتباهی!
یونگی دستشو روی صورتش کشید :
عالیه!
•••
نامجون:شک؟ منکه فکر نمیکنم اتفاق خاصی افتاده باشه...
یونگی از جیب کت چرمش یه نامه رو در آورد و دست نامجون داد:
اینو رو زمین پیدا کردم
نامجون درحالی که نامه رو باز میکرد پرسید:
خوندیش؟
یونگی: نه
نامجون در حالی که چشماش خیلی سریع از چپ به راست حرکت میکردن نامه رو میخوند و رنگ از چهرش بیشتر میپرید:
وات دا فاک !
یونگی: کره ای حرف بزن ببینم چه خبره!
نامجون: این نامه...رسما چرت و پرته!
یونگی نامه رو از نامجون گرفت و بعد خوندنش لبخندی پیروزمندانه رو لب هاش شکل گرفت: این خبر باید زودتر میرسید!
نامجون: حالا آقای دکتر... این فقط یه غش سادهی دیگه! نه؟
دکتر شونهای بالا انداخت و گفت:
وقتی خانم کیم به هوش اومدن... خواهید دید!
نامجون و یونگی به هم نگاه کردن...
•••
یونگی و نامجون وارد اتاق شدن و با فک وا رفتهی تهیونگ مواجه شدن.
ا.ت: هی کیم اومدی؟ خیلی وقت بود ندیده بودمت! ببینم تو هنوز سینگلی نه؟ حاجی باکرهگی از سر رو میباره!
در حالی که ا.ت روی تخت بیمارستان با دستی که سرم بهش وصل بود یه سیب سبز رو با اشتها میخورد ، فک یونگی و نامجون هم از کار افتاد و به تهیونگ پیوستند.
دکتر در حالی که دسته های عینکش که دور گردنش آویزون شده بود رو تا میکرد گفت:
این چیزی بود که ازش حرف میزدم!
•
•
•
계속
•••
آشنایا گله دارم زتو چندان که مپرس!》
"شهریار"
روز جدید
خونهی جدید
شهر جدید
زندگی جدید
و صد البته
مشکلات و بدبختی های جدید !
و شاید هم دقدقه های جدید برای شما خوانندگان محترم !
تا دقایق دیگر شمارا به دیدن اتفاقات جدید و هولناک پارت های جدید دعوت مینمایم !
•••
اینجا
نیویورک
شهری شلوغ پلوغ ، پر از ماشین و برج و چیزای عجیب غریب و چیز های زیبا و چشم نواز!
داستان امروز از برجی که چهار شخصیت داستانمون شب رو توش سپری کرده بودن شروع شد!
جایی که میتونید کراش های محترمتون رو بعد گذروندن هفت خان رستم در حالی که توی تخت های نرم و گرمشون خوابیده بودن و بالاخره میتونستن استراحت کنن ببینید!
همچی داشت توی قرارگاه جدید خوب و بینقص پیش میرفت ، تا وقتی که یونگی وقتی داشت میرفت صورتشو بشوره ا.ت رو درحالی که روی زمین بی جون افتاده بود دید.
فکر کردی میزارم یه روز خوش ببینی؟
سخت در اشتباهی!
یونگی دستشو روی صورتش کشید :
عالیه!
•••
نامجون:شک؟ منکه فکر نمیکنم اتفاق خاصی افتاده باشه...
یونگی از جیب کت چرمش یه نامه رو در آورد و دست نامجون داد:
اینو رو زمین پیدا کردم
نامجون درحالی که نامه رو باز میکرد پرسید:
خوندیش؟
یونگی: نه
نامجون در حالی که چشماش خیلی سریع از چپ به راست حرکت میکردن نامه رو میخوند و رنگ از چهرش بیشتر میپرید:
وات دا فاک !
یونگی: کره ای حرف بزن ببینم چه خبره!
نامجون: این نامه...رسما چرت و پرته!
یونگی نامه رو از نامجون گرفت و بعد خوندنش لبخندی پیروزمندانه رو لب هاش شکل گرفت: این خبر باید زودتر میرسید!
نامجون: حالا آقای دکتر... این فقط یه غش سادهی دیگه! نه؟
دکتر شونهای بالا انداخت و گفت:
وقتی خانم کیم به هوش اومدن... خواهید دید!
نامجون و یونگی به هم نگاه کردن...
•••
یونگی و نامجون وارد اتاق شدن و با فک وا رفتهی تهیونگ مواجه شدن.
ا.ت: هی کیم اومدی؟ خیلی وقت بود ندیده بودمت! ببینم تو هنوز سینگلی نه؟ حاجی باکرهگی از سر رو میباره!
در حالی که ا.ت روی تخت بیمارستان با دستی که سرم بهش وصل بود یه سیب سبز رو با اشتها میخورد ، فک یونگی و نامجون هم از کار افتاد و به تهیونگ پیوستند.
دکتر در حالی که دسته های عینکش که دور گردنش آویزون شده بود رو تا میکرد گفت:
این چیزی بود که ازش حرف میزدم!
•
•
•
계속
۱۶.۵k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.