عشق یا قتل •پارت آخر
ویو تهیونگ : با صدای گریه ی کسی چشام رو باز کردم و دیدم ات داره گریه میکنه. میخواستم بغلش کنم که ازم فاصله گرفت.
تهیونگ : ات ازت خواهش میکنم. انقد ازم دوری نکن. باور کن من اون آدم وحشتناک تو ذهنت نیستم.
ات : چرا دقيقا همونی. من این همه سال فکر میکردم که پدر و مادرم اتفاقی مردن ولی الان فهمیدم توی نامرد کشتیشون. هنوز نمیتونم بفهمم چطور تونستی اینکارو بکنی. حتما کلی آدم دیگه هم کشتی نه؟(پوزخند)
تهیونگ : دیگه داری زیاده روی میکنی. چون دوست دارم بهت سخت نمیگیرم برو خداتو شکر کن (عصبی) الان هم میرسونمت خونه ات برو فکرات رو بکن اگه واقعا منو میخوای برگرد پیشم اگر هم نه که هیچی.. (ناراحت) من نمیتونم مجبورت کنم دوسم داشته باشی. این عشق اجباری به درد نمیخوره.
ات و تهیونگ حاضر شدن و ات رفت خونه خودش.
ویو ات : با همون لباس ها رفتم رو تخت دراز کشیدم. هرکی هم جای من بود اینکارو میکرد. چجوری بتونم باور کنم که معشوقه ام همونیِ که پدر و مادرم رو کشته؟! میتونم از دوست داشتنش دست بکشم؟ فکر نکنم. من یکم زیادی به تهیونگ وابسته شدم.
دو هفته بعد : ویو ات : توی دفترم نشسته بودم و داشتم کارهام رو انجام میدادم که دوباره فکرم رفت پیش تهیونگ. من واقعا زیادی دوسش دارم. توی این دو هفته يه لحظه هم از فکرم نرفته بیرون. امروز دیگه تصمیمم رو گرفتم. با اینکه خیلی برام سخته ولی من تهیونگ رو خیلی دوست دارم. نمیتونم ازش بگذرم امروز میرم خونش و باهاش حرف میزنم. با صدای زنگ خوردن تلفنم رشته ی افکارم پاره شد. جونگکوک بود.
ات : سلام اوپا. حالت چطوره؟
جونگکوک : سلام. خوبم تو چطوری؟
ات : هوم....منم بد نیستم.
جونگکوک : ات خواستم بگم که شنیدم حال روحی تهیونگ زیاد خوب نیست. بهتر نیست بهش سر بزنی؟
شاید ازش خوشم نیاد ولی کم در حقم خوبی نکرده.
البته که عشقم هم برای اون شد (آخرش رو آروم گفت و ات نشنید)
ات : اتفاقا امروز میرم خونش. من دوسش دارم.
جونگکوک : اوه چه عالی. پس فعلا. (ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد)
ات :خدافظ اوپا
بعد از تموم شدن کارهام رفتم خونه ی تهیونگ که متاسفانه خدمتکارش گفت خونه نیست و تو شرکت ِ. دوباره سوار ماشین شدم و رفتم سمت شرکتش.
به سمت میز منشی رفتم.
ات : سلام. آقای کیم داخل هستن؟
منشی :بله. ولی شما؟
ات : من نامزدشون هستم.
منشی : باید هماهنگ کنم. چند لحظه لطفا.
منشی رفت تو اتاق تهیونگ.
تهیونگ : چیزی شده خانم مین؟
منشی : حقیقتش یه خانمی اومدن میگن نامزدتون هستن
تهیونگ : نامزد من؟ بگو بیاد تو.
ویو تهیونگ : من کِی نامزد کردم که خودم خبر ندارم ولی یه فکری اومد تو ذهنم که خدا خدا میکردم درست باشه.
ات: وارد اتاقش شدم که با دیدن من چشاش چهار تا شد.
بهش مهلت حرف زدن ندادم و گفتم :سلام کیم ات هستم نامزدتون (خنده)
تهیونگ : ای دیوونه.
تهیونگ دوید و رفت ات رو بغل کرد و بعد از اون لباش رو لبای ات قرار داد.
تهیونگ : نمیدونی چقدر منتظرت بودم (لبخند) بریم خونه؟
ات : پرو نشو من که نامزدت نیستم(خنده)
تهیونگ : چه باشی و چه نباشی با من میای.
بعد هم ات رو براید استایل بغل کرد و برد خونه.
تو خونه
تهیونگ : ات نظرت چیه انجامش بدیم؟ (بم و خمار)
ات : چی؟....نه... نه... من نمیتونم
تهیونگ به حرفای ات توجهی نکرد و بردش تو اتاق
برای دریافت اسمات پیویم پیام بدید براتون میفرستم
پایان
تهیونگ : ات ازت خواهش میکنم. انقد ازم دوری نکن. باور کن من اون آدم وحشتناک تو ذهنت نیستم.
ات : چرا دقيقا همونی. من این همه سال فکر میکردم که پدر و مادرم اتفاقی مردن ولی الان فهمیدم توی نامرد کشتیشون. هنوز نمیتونم بفهمم چطور تونستی اینکارو بکنی. حتما کلی آدم دیگه هم کشتی نه؟(پوزخند)
تهیونگ : دیگه داری زیاده روی میکنی. چون دوست دارم بهت سخت نمیگیرم برو خداتو شکر کن (عصبی) الان هم میرسونمت خونه ات برو فکرات رو بکن اگه واقعا منو میخوای برگرد پیشم اگر هم نه که هیچی.. (ناراحت) من نمیتونم مجبورت کنم دوسم داشته باشی. این عشق اجباری به درد نمیخوره.
ات و تهیونگ حاضر شدن و ات رفت خونه خودش.
ویو ات : با همون لباس ها رفتم رو تخت دراز کشیدم. هرکی هم جای من بود اینکارو میکرد. چجوری بتونم باور کنم که معشوقه ام همونیِ که پدر و مادرم رو کشته؟! میتونم از دوست داشتنش دست بکشم؟ فکر نکنم. من یکم زیادی به تهیونگ وابسته شدم.
دو هفته بعد : ویو ات : توی دفترم نشسته بودم و داشتم کارهام رو انجام میدادم که دوباره فکرم رفت پیش تهیونگ. من واقعا زیادی دوسش دارم. توی این دو هفته يه لحظه هم از فکرم نرفته بیرون. امروز دیگه تصمیمم رو گرفتم. با اینکه خیلی برام سخته ولی من تهیونگ رو خیلی دوست دارم. نمیتونم ازش بگذرم امروز میرم خونش و باهاش حرف میزنم. با صدای زنگ خوردن تلفنم رشته ی افکارم پاره شد. جونگکوک بود.
ات : سلام اوپا. حالت چطوره؟
جونگکوک : سلام. خوبم تو چطوری؟
ات : هوم....منم بد نیستم.
جونگکوک : ات خواستم بگم که شنیدم حال روحی تهیونگ زیاد خوب نیست. بهتر نیست بهش سر بزنی؟
شاید ازش خوشم نیاد ولی کم در حقم خوبی نکرده.
البته که عشقم هم برای اون شد (آخرش رو آروم گفت و ات نشنید)
ات : اتفاقا امروز میرم خونش. من دوسش دارم.
جونگکوک : اوه چه عالی. پس فعلا. (ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد)
ات :خدافظ اوپا
بعد از تموم شدن کارهام رفتم خونه ی تهیونگ که متاسفانه خدمتکارش گفت خونه نیست و تو شرکت ِ. دوباره سوار ماشین شدم و رفتم سمت شرکتش.
به سمت میز منشی رفتم.
ات : سلام. آقای کیم داخل هستن؟
منشی :بله. ولی شما؟
ات : من نامزدشون هستم.
منشی : باید هماهنگ کنم. چند لحظه لطفا.
منشی رفت تو اتاق تهیونگ.
تهیونگ : چیزی شده خانم مین؟
منشی : حقیقتش یه خانمی اومدن میگن نامزدتون هستن
تهیونگ : نامزد من؟ بگو بیاد تو.
ویو تهیونگ : من کِی نامزد کردم که خودم خبر ندارم ولی یه فکری اومد تو ذهنم که خدا خدا میکردم درست باشه.
ات: وارد اتاقش شدم که با دیدن من چشاش چهار تا شد.
بهش مهلت حرف زدن ندادم و گفتم :سلام کیم ات هستم نامزدتون (خنده)
تهیونگ : ای دیوونه.
تهیونگ دوید و رفت ات رو بغل کرد و بعد از اون لباش رو لبای ات قرار داد.
تهیونگ : نمیدونی چقدر منتظرت بودم (لبخند) بریم خونه؟
ات : پرو نشو من که نامزدت نیستم(خنده)
تهیونگ : چه باشی و چه نباشی با من میای.
بعد هم ات رو براید استایل بغل کرد و برد خونه.
تو خونه
تهیونگ : ات نظرت چیه انجامش بدیم؟ (بم و خمار)
ات : چی؟....نه... نه... من نمیتونم
تهیونگ به حرفای ات توجهی نکرد و بردش تو اتاق
برای دریافت اسمات پیویم پیام بدید براتون میفرستم
پایان
۶.۰k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.