راکون کچولو مو صورتی p17
من:لازم نیست ممنون باشی به هر حال الان خوبی
آنیا:آره
سرشو ناز کردم
من:اگه نمیتونی مشکلی نیست لازم نیست بیای
آنیا:میتونم
من:خیله خب
و راه افتادیم تا چوب پیدا کنیم
حدود ۱۰دقیقه بعد با کلی چوب یه جایی رو پیدا کردیم تا شب رو اونجا بمونیم
آنیا: اینجا خرس نیست
من:فکر نمی کنم
رفتیم تو
گوشیمو از جیبم بر داشتم و چراغ قوه ش رو روشن کردم
نگاهی به دورو ور انداختم نه خبری نیست
من:خبری نیست
آنیا:پس امشبو میتونیم اینجا بمونیم
چوب هارو ریختیم زمین
آنیا:میگم بلدی آتیش روشن کنی؟
من:آره
و بعد شروع کردم دنبال یه سنگ مناسب گشتن
آه اینا که هیچ کدوم خوب نیستن آها پیداش کردم
من:خودشه
آنیا:چی خودشه
من:با این سنگاراحت تر میشه آتیش درست کرد
آنیا:آها خب بیا درست کن دیگه
من:باشه
نشستم کنار چوب ها
و شروع کردم به زدن سنگ ها به هم
اه چرا نمیشه
ا شد
آتیش رو فوت کردم تا بزرگ تربشه
خب
من:دری درین
یکم هم قیافه گرفتم
آنیا:وای آفرین
من:ما اینیم دیگه
خندید
من:به چی میخندی
آنیا:وای خیلی کیوت سیس میگیری دلم میخوادلپتو بکنم
من:چی میگی مننن
آنیا:آره
من:من سیس گرفتم؟
آنیا:آره
من:کی
آنیا:الان دیگه
من:اِ
آنیا:اهم اهم خب دیگه ولش کن
من:اوکی
یکم دیگه آتیش رو فوت کردم
آنیا:چه جالب از کجا یاد گرفتی
من:یه سال که رفته بودیم اردو بهمون یاددادن خودتم بودی
آنیا:واقعا!
من:آره باباچجوری یادت رفته
آنیا:ام چی،چی یادم رفته
من:آنیا خوبی
آنیا:آنیا کیه
*ذهنم:ودف چی داره میگه
من:آنیا داری ایسگا میگیری؟
آنیا:گفتم آنیا کیه آقا
*ذهنم مگه میشه یعنی من رو هم یادش نمیاد
من:چی داری میگی یعنی حتی منو هم یادت نمیاد؟
آنیا:نه آقا
من:تو داری ایسگا میگیری
آنیا:بلی درسته
من:خاک تو سرت داشتم سکته میکردم
آنیا:وا چرا سکته
من:حالا هرچی
آنیا:نه خب بگو چرا داشتی سکته میکردی
من:ای بابا بس کن دیگه
آنیا:نه خب بگو چرا
من:زیرا و به دلیله
آنیا:ا خب چرا
من:نمیگمم
آنیا:میشه بگی لوفااا
*ذهنم:وای خیلی کیوت شدد
ولی تو صورتم تغیری ایجاد نکردم
واین درحالی بود که داشتم می باختم نه من نباید ببازم
من:نه چون ایسگا گرفتی نمیگم
آنیا:خب ببخشید دیگه متاسفم
من:خیله خب باشه
آنیا:حالا میگی؟
من:میتونی خودت حدس بزنی؟
آنیا:امممممم امممممم اممممم نه
من:آفرین
*ذهنم:مطمئنم که میدونه چرا ترسیده بودم ولی میخوادجوابواز دهن خدم بشنوه هوففففف
آنیا:خب میشه خودت بگی
من:چون دوست دارم
خندید
*ذهنم:چیه خب
یه هوپریدبغلم
آنیا:منم دوست دارم
اولش شوکه شدم ولی بعد با دیدن چهره اش یادراکون های کوچیک افتادم
من:راکون کله صورتی
آنیا:راکون؟
و سرشو بالا گرفت تاببینتم
وای قیافش خداست
من:آره
آنیا:چرا؟
وداشت ازبغلم بیرون میومدکه نزاشتم وچسبوندمش به خودم
ویسگون نزاشت بعداادامه پارت رومیدم
آنیا:آره
سرشو ناز کردم
من:اگه نمیتونی مشکلی نیست لازم نیست بیای
آنیا:میتونم
من:خیله خب
و راه افتادیم تا چوب پیدا کنیم
حدود ۱۰دقیقه بعد با کلی چوب یه جایی رو پیدا کردیم تا شب رو اونجا بمونیم
آنیا: اینجا خرس نیست
من:فکر نمی کنم
رفتیم تو
گوشیمو از جیبم بر داشتم و چراغ قوه ش رو روشن کردم
نگاهی به دورو ور انداختم نه خبری نیست
من:خبری نیست
آنیا:پس امشبو میتونیم اینجا بمونیم
چوب هارو ریختیم زمین
آنیا:میگم بلدی آتیش روشن کنی؟
من:آره
و بعد شروع کردم دنبال یه سنگ مناسب گشتن
آه اینا که هیچ کدوم خوب نیستن آها پیداش کردم
من:خودشه
آنیا:چی خودشه
من:با این سنگاراحت تر میشه آتیش درست کرد
آنیا:آها خب بیا درست کن دیگه
من:باشه
نشستم کنار چوب ها
و شروع کردم به زدن سنگ ها به هم
اه چرا نمیشه
ا شد
آتیش رو فوت کردم تا بزرگ تربشه
خب
من:دری درین
یکم هم قیافه گرفتم
آنیا:وای آفرین
من:ما اینیم دیگه
خندید
من:به چی میخندی
آنیا:وای خیلی کیوت سیس میگیری دلم میخوادلپتو بکنم
من:چی میگی مننن
آنیا:آره
من:من سیس گرفتم؟
آنیا:آره
من:کی
آنیا:الان دیگه
من:اِ
آنیا:اهم اهم خب دیگه ولش کن
من:اوکی
یکم دیگه آتیش رو فوت کردم
آنیا:چه جالب از کجا یاد گرفتی
من:یه سال که رفته بودیم اردو بهمون یاددادن خودتم بودی
آنیا:واقعا!
من:آره باباچجوری یادت رفته
آنیا:ام چی،چی یادم رفته
من:آنیا خوبی
آنیا:آنیا کیه
*ذهنم:ودف چی داره میگه
من:آنیا داری ایسگا میگیری؟
آنیا:گفتم آنیا کیه آقا
*ذهنم مگه میشه یعنی من رو هم یادش نمیاد
من:چی داری میگی یعنی حتی منو هم یادت نمیاد؟
آنیا:نه آقا
من:تو داری ایسگا میگیری
آنیا:بلی درسته
من:خاک تو سرت داشتم سکته میکردم
آنیا:وا چرا سکته
من:حالا هرچی
آنیا:نه خب بگو چرا داشتی سکته میکردی
من:ای بابا بس کن دیگه
آنیا:نه خب بگو چرا
من:زیرا و به دلیله
آنیا:ا خب چرا
من:نمیگمم
آنیا:میشه بگی لوفااا
*ذهنم:وای خیلی کیوت شدد
ولی تو صورتم تغیری ایجاد نکردم
واین درحالی بود که داشتم می باختم نه من نباید ببازم
من:نه چون ایسگا گرفتی نمیگم
آنیا:خب ببخشید دیگه متاسفم
من:خیله خب باشه
آنیا:حالا میگی؟
من:میتونی خودت حدس بزنی؟
آنیا:امممممم امممممم اممممم نه
من:آفرین
*ذهنم:مطمئنم که میدونه چرا ترسیده بودم ولی میخوادجوابواز دهن خدم بشنوه هوففففف
آنیا:خب میشه خودت بگی
من:چون دوست دارم
خندید
*ذهنم:چیه خب
یه هوپریدبغلم
آنیا:منم دوست دارم
اولش شوکه شدم ولی بعد با دیدن چهره اش یادراکون های کوچیک افتادم
من:راکون کله صورتی
آنیا:راکون؟
و سرشو بالا گرفت تاببینتم
وای قیافش خداست
من:آره
آنیا:چرا؟
وداشت ازبغلم بیرون میومدکه نزاشتم وچسبوندمش به خودم
ویسگون نزاشت بعداادامه پارت رومیدم
۳.۲k
۱۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.