《نظرات تون رو بهم بگید🫧》
《نظرات تون رو بهم بگید🫧》
زندگی کردن سخت بود. از اولشم قرار بود
سخت باشه، بشر تا وقتی مجبور نباشه غم رو تحمل کنه و از بدبختی بگذره حس نمیکنه واقعاََ داره زندگی میکنه. فرض کن، اگه از صبح که بیدار میشی تا شبی که میخوابی یه خبر غمانگیز نشنوی یا با یکی از اطرافیانت بحث نکنی موقع خواب مطمئن میشی یه چیزی اشتباه بوده. اگه توی چند سال عمر فقط به آرومی نفس میکشیدیم و لبخند میزدیم احتمالاََ از همین الانشم احمقتر جلوه میکردیم. محکومیم به سختی کشیدن و کنار زدن مشکلات، چون این خود زندگیه. وقتی بهش فکر میکنم یادم میاد حتی آدم توی عدن هم مجبور بود به گل و گیاها برسه. ولی مرد، ما قرار بود لابهلای زندگی غصه بخوریم نه اینکه توی غصه زندگی کنیم.
برای من، برای خیلیای دیگه که همچین تصمیمی میگیرن، دیگه زندگیای وجود نداره. مهم نیست دغدغههاشون، دغدغههامون، چقدر کوچیک به نظر برسه. اون ناراحتیای که من رو به خنده میندازه باعث شببیداری یکی دیگه بوده. نمیتونی بار یه اسب رو بندازی رو کول یه مورچه. ولی چقدر باید نسبت به آینده ناامید باشی که به اینجا برسی؟ نه، من ناامید نیستم. فقط میدونم اگه ادامه بدم دوباره باید از یه سری فاجعه عبور کنم و نصفشب وقتی نفسم بالا نمیاد دنبال دستمال واسه پاک کردن گونههام بگردم. همونقدری که اتفاقات بدش رو نمیخوام، اتفاقات خوبش رو هم نمیخوام. قراره چی بشه؟ هر چی پیش رومه بره به جهنم.
اگه به سرنوشت اعتقاد داشتم میگفتم چیزی پیش روم نیست، قرار نبوده باشه. پایانش همینجاش، توی ذرات خاک. گفتم "اگه"، اعتقاد ندارم. ترجیح میدم فکر کنم زندگیم دست خودمه و الان میخوام پرتش کنم ته این گودال. کافیه از جام بلند شم، برم خونه یکی از دوستام و توی بغلش گریه کنم تا حوادث جدیدی جایگزین تاریکی ابدی بشن، اول و آخرش اونا هم تموم میشن. این، چیزیه که آخر بهش میرسم، شاید یکم زود اومده باشم، ولی الان وقتشه. من قرار نیست بلند شم.
زندگی کردن سخت بود. از اولشم قرار بود
سخت باشه، بشر تا وقتی مجبور نباشه غم رو تحمل کنه و از بدبختی بگذره حس نمیکنه واقعاََ داره زندگی میکنه. فرض کن، اگه از صبح که بیدار میشی تا شبی که میخوابی یه خبر غمانگیز نشنوی یا با یکی از اطرافیانت بحث نکنی موقع خواب مطمئن میشی یه چیزی اشتباه بوده. اگه توی چند سال عمر فقط به آرومی نفس میکشیدیم و لبخند میزدیم احتمالاََ از همین الانشم احمقتر جلوه میکردیم. محکومیم به سختی کشیدن و کنار زدن مشکلات، چون این خود زندگیه. وقتی بهش فکر میکنم یادم میاد حتی آدم توی عدن هم مجبور بود به گل و گیاها برسه. ولی مرد، ما قرار بود لابهلای زندگی غصه بخوریم نه اینکه توی غصه زندگی کنیم.
برای من، برای خیلیای دیگه که همچین تصمیمی میگیرن، دیگه زندگیای وجود نداره. مهم نیست دغدغههاشون، دغدغههامون، چقدر کوچیک به نظر برسه. اون ناراحتیای که من رو به خنده میندازه باعث شببیداری یکی دیگه بوده. نمیتونی بار یه اسب رو بندازی رو کول یه مورچه. ولی چقدر باید نسبت به آینده ناامید باشی که به اینجا برسی؟ نه، من ناامید نیستم. فقط میدونم اگه ادامه بدم دوباره باید از یه سری فاجعه عبور کنم و نصفشب وقتی نفسم بالا نمیاد دنبال دستمال واسه پاک کردن گونههام بگردم. همونقدری که اتفاقات بدش رو نمیخوام، اتفاقات خوبش رو هم نمیخوام. قراره چی بشه؟ هر چی پیش رومه بره به جهنم.
اگه به سرنوشت اعتقاد داشتم میگفتم چیزی پیش روم نیست، قرار نبوده باشه. پایانش همینجاش، توی ذرات خاک. گفتم "اگه"، اعتقاد ندارم. ترجیح میدم فکر کنم زندگیم دست خودمه و الان میخوام پرتش کنم ته این گودال. کافیه از جام بلند شم، برم خونه یکی از دوستام و توی بغلش گریه کنم تا حوادث جدیدی جایگزین تاریکی ابدی بشن، اول و آخرش اونا هم تموم میشن. این، چیزیه که آخر بهش میرسم، شاید یکم زود اومده باشم، ولی الان وقتشه. من قرار نیست بلند شم.
۲.۱k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.