همان شبی که ستاره متولد شد part thirteen
همان شبی که ستاره متولد شد part thirteen
ا/ت ویو
بعد از شنیدن اینکه مادرم تصادف کرده شوک بدی بهم وارد شد همون لحظه دل دردم شروع شد فکر کنم وقتش بود
هوتارو:ا/ت خوبی؟
ا/ت:فکر کنم وقتشه
همون لحظه هوتارو من و براید استایل بغل کرد و توی ماشین گذاشت با سرعت بالایی به سمت بیمارستان حرکت میکرد مدام توی راه بهم دلداری میداد ولی من خیلی درد داشتم تا به بیمارستان رسیدیم من رو روی برانکارد گذاشتن همون لحظه هوتارو آروم دست هام رو گرفت
هوتارو:ا/ت میدونم که نمیتونم ایزانا باشم میدونم که الان اون باید پیشت میبود متاسفم ولی اگه اون تو رو با بچت قبول میکرد من مشکلی نداشتم
بعد از شنیدن حرف های اون دیگه طاقت نیاوردم و از هوش رفتم ...
داستان از زبان راوی
ا/ت رو به اتاق عمل بردن و هوتارو روی صندلی بیمارستان نشست حال خوشی نداشت مدام موهاش رو بهم میریخت انگار برای انجام کاری دو دل بود بلاخره تصمیمش رو گرفت گوشیش رو در آورد با شماره ای تماس گرفت...
هوتارو ویو
باید باهاش تماس میگرفتم مطمئن بودم پس شماره رو گرفتم بعد سه بوق جواب داد
ناشناس:بله؟
هوتارو:هی ببین بچه داره به دنیا میاد تو توی کار ثبت احوالی اسم پدرش رو بزن کورکوا ایزانا
ناشناس:مطمئنی هوتارو؟اون بچه میفهمه
هوتارو:میدونم ولی باید انجامش بدم...
مایکی ویو
شیش ماه از گم شدن ا/ت میگذره نابود شدم یعنی حالش خوبه؟امیدوارم خوشبخت باشه اما و کنچین هم طبق معمول رفتن بیرون و من خونه تنهام وقتی ا/ت بود باهام حرف میزد ولی الان هیچکس نیست
باجی:مایکی باز تو فکری پسر یه نگاهی به خودت بنداز داغون شدی
مایکی:من خوبم باجی فقط امیدوارم هم خودش و هم بچه حالشون خوب باشه
باجی:مطمئنم خوبن شاید رفته با ایزانا
مایکی:شاید.....
از طرفی مایکی توی فکر ا/ت بود و طرف دیگه ایزانا اون روزها رو شمرده بود و با خودش میگفت این چند روز باید بیمارستان ها رو چک کنم شاید ا/ت رو پیدا کردم و شناسنامه بچه هایی که صادر میشه آروم به سمت تنها بیمارستان شهر راه افتاد امیدوار بود دلبرش رو ببینه وارد بیمارستان شد و قلبش عین گنجشک میکوبید به سمت پرستار راه افتاد
ایزانا:سلام روزتون بخیر بیماری به اسم ا/ت ا/ف که برای زایمان اینجا باشه دارید؟
پرستار:بله شما باهاش چه نسبتی دارید
همون لحظه که بله رو از پرستار شنید چشم هاش روشن شد ولی باشنیدن نسبت مونده بود چی بگه همسر؟دوست پسر؟دوست؟ولی بعد صداش رو صاف کرد و لب زد
ایزانا:همسرش هستم
پرستار:اوه فکر کنم حدود بیست دقیقه دیگه زایمانش تموم میشه میتونی بری ببینیش
و بعد به ته راهرو اشاره کرد ایزانا آروم به سمت اونجا رفت و ثانیه ها رو میشمرد.....
ا/ت ویو
بعد از شنیدن اینکه مادرم تصادف کرده شوک بدی بهم وارد شد همون لحظه دل دردم شروع شد فکر کنم وقتش بود
هوتارو:ا/ت خوبی؟
ا/ت:فکر کنم وقتشه
همون لحظه هوتارو من و براید استایل بغل کرد و توی ماشین گذاشت با سرعت بالایی به سمت بیمارستان حرکت میکرد مدام توی راه بهم دلداری میداد ولی من خیلی درد داشتم تا به بیمارستان رسیدیم من رو روی برانکارد گذاشتن همون لحظه هوتارو آروم دست هام رو گرفت
هوتارو:ا/ت میدونم که نمیتونم ایزانا باشم میدونم که الان اون باید پیشت میبود متاسفم ولی اگه اون تو رو با بچت قبول میکرد من مشکلی نداشتم
بعد از شنیدن حرف های اون دیگه طاقت نیاوردم و از هوش رفتم ...
داستان از زبان راوی
ا/ت رو به اتاق عمل بردن و هوتارو روی صندلی بیمارستان نشست حال خوشی نداشت مدام موهاش رو بهم میریخت انگار برای انجام کاری دو دل بود بلاخره تصمیمش رو گرفت گوشیش رو در آورد با شماره ای تماس گرفت...
هوتارو ویو
باید باهاش تماس میگرفتم مطمئن بودم پس شماره رو گرفتم بعد سه بوق جواب داد
ناشناس:بله؟
هوتارو:هی ببین بچه داره به دنیا میاد تو توی کار ثبت احوالی اسم پدرش رو بزن کورکوا ایزانا
ناشناس:مطمئنی هوتارو؟اون بچه میفهمه
هوتارو:میدونم ولی باید انجامش بدم...
مایکی ویو
شیش ماه از گم شدن ا/ت میگذره نابود شدم یعنی حالش خوبه؟امیدوارم خوشبخت باشه اما و کنچین هم طبق معمول رفتن بیرون و من خونه تنهام وقتی ا/ت بود باهام حرف میزد ولی الان هیچکس نیست
باجی:مایکی باز تو فکری پسر یه نگاهی به خودت بنداز داغون شدی
مایکی:من خوبم باجی فقط امیدوارم هم خودش و هم بچه حالشون خوب باشه
باجی:مطمئنم خوبن شاید رفته با ایزانا
مایکی:شاید.....
از طرفی مایکی توی فکر ا/ت بود و طرف دیگه ایزانا اون روزها رو شمرده بود و با خودش میگفت این چند روز باید بیمارستان ها رو چک کنم شاید ا/ت رو پیدا کردم و شناسنامه بچه هایی که صادر میشه آروم به سمت تنها بیمارستان شهر راه افتاد امیدوار بود دلبرش رو ببینه وارد بیمارستان شد و قلبش عین گنجشک میکوبید به سمت پرستار راه افتاد
ایزانا:سلام روزتون بخیر بیماری به اسم ا/ت ا/ف که برای زایمان اینجا باشه دارید؟
پرستار:بله شما باهاش چه نسبتی دارید
همون لحظه که بله رو از پرستار شنید چشم هاش روشن شد ولی باشنیدن نسبت مونده بود چی بگه همسر؟دوست پسر؟دوست؟ولی بعد صداش رو صاف کرد و لب زد
ایزانا:همسرش هستم
پرستار:اوه فکر کنم حدود بیست دقیقه دیگه زایمانش تموم میشه میتونی بری ببینیش
و بعد به ته راهرو اشاره کرد ایزانا آروم به سمت اونجا رفت و ثانیه ها رو میشمرد.....
۱۴.۵k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.