دفتر خاطرات پارت سی و پنجم
قسمت سی و پنجم
جیمین: من واقعا متسفام، اما من...
میخواست بهم چیزی رو بگه، اما یه چیز بزرگتر مانع حرف زدنش میشد، نگاهش رنگ غم گرفت، سرشو انداخت پایین.
_ تو چی؟
یه چیز ته دلم میگفت همه اینا خوابه الکی دلتو خش نکن.
_ نکنه تو فقط تو رویاهامی؟
سرشو بلند کرد، نم اشک گوشه چشماش بود، اما بازم لبخند میزد، مشغول بازی با سوپ روبه روم شدم، اولین قطره اشکم چکید و افتاد روی میز، سعی کردم تا گریه نکنم, اما اشکای زیاد من صف بستن تا از چشمای من ببارن.
جیمین: چاگی؟ ناراحتی از اینکه وجودم واقعی نیست؟
دلش میخواست از نبودنش بخندم و خوشحال باشم، از جام بلند شدم، اونم بلند شد، زود اومد جلو و دستامو گرفت، دستاش سرد بود، این سردی رو به من هم منقل کرد، داشتم یخ میزدم.
جیمین: مواظب خودت باش، بهم قول میدی؟
احساس میکردم مغزم داره یخ میزنه، سرم به شدت درد میکرد، هنوز لبخند روی لبای جیمین بود، پاهام توان ایستادن رو نداشت، پاچه های شلوارم یخ زده بود، کل بدنم فرقی با یک تیکه یخ نداشت چشمام داشت سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
چشمامو با شتاب باز کردم، سردم بود، به دور نگاه کردم، پنجره باز بود و سوز سرما رو به راحتی به داخل میکشید، لباسام یخ زده بود، نفسم بریده بود، به زحمت از جام بلند شدم و خودمو رسوندم به پنجره، بستمش و پرده رو کشیدم، سرم گیج میرم و با کمک دیوار راه میرفتم، نمیتونستم پاهامو حس کنم، خودمو رسوندم به کمد و لباسای گرمی رو از داخلش دراوردم، برخورد لباسای سرد به بدنم باعث قطع شدن نفسم میشد، احساس میکردم نفسمم داره یخ میزد، هرجور که شده بود لباسامو درآوردم و با لباسای گرم عوضشون کردم، من هیچ وقت به عاقبت کارام فکر نمیکنم، همیشه بدون فکر کردن تصمیم میگرم،،،،، الان روبه روی شومینه بودم احساس خوبی داشتم، گرمای آتیش خیلی دوست داشتنی بود، یاد جیمین و خوابم افتادم، فکر کردم واقعا زندست و اومده پیشم، اما همشون تصورات قشنگ خودم بودن، اهمو فرستادم بیرون، برای امروز اشکی نداشتم تا بریزم بیرون.
فلش بک
_ یا جیمین شی داریم کجا میریم؟
نیم نگاهی بهم انداخت
جیمین: میریم بوسان مادر بزرگم میخواد تورو ببینه و از اون بهتر میخواد تورو به تمام فامیلای توی بوستان نشون بده!
با حرفش ذوق زده گفتم.
_ جدی میگی؟
همینجور که راندگی میکرد دستشو برد سمت موهام و بهم ریختشون کرد.
جیمین: اره جدی میگم.
داشتم برای رسیدن به بوسان لحظه شماری میکردم
_ چرا زودتر بهم نگفتی تا یه لباس بهتر بپوشم!.
جیمین: مامان بزرگم از آدمای خاکی بیشتر خوشش میاد.
خاکی؟ نمیدونستم منظورش چیه بی هوا پرسیدم
_ یعنی خودمو خاکی کنم برم پیشش؟
با حرفم ترکید از خنده، متعجب شدم، نمیدونستم کجای حرفم خنده دار بود.
_ چرا میخندی سوال کردما
خندشو کنترل کرد و با صدایی که هنوز رگ خنده توش موج میزد گفت
جیمین: آدمای خاکی به آدمایی با ظاهر ساده میگن
_ آها پس الان ظاهر من خوبه.
کمی فکر کرد
جیمین: اره قابل تحمله.
جیغم دراومد و از حرص زیاد دلم میخواست بزنمش اما خودمو کنترل کردم
_ خیلی بیشوری
خندید اما زود جمعش کرد فهمید که ناراحت شدم برای اینکه دلداریم بده گفت
جیمین: شوخی کردم چاگی، تو زیباترین دختری هستی.
از این تعریفش دلم اب شد.
_ توهم مهربون ترین نامزد دنیایی!
چشمکی برام زد و منم براش یه دونه بوس هوایی فرستادم...... رسیده بودیم خونشون از شهر ده کیلومتر فاصله داشت، یه جای گنگ و باصفا، از ماشین پیاده شدم، داشتم اطرافمو دید میزدم که با صدای دختری نگاهم بهش خورد.
+ وای جیمین
دختره با قدمای بلند خودشو به جیمین رسوند و مثل میمون ها ازش آویزون شد، با اخم نگاهشون میکردم، انگار نه انگار منم اینجا بودم، جیمین متوجه نگاهای اعصبانیم شده بود برای همین سعی میکرد دختره رو از خودش دور کنه.
جیمین: اریکا بسه خفم کردی!
پس اسمش اریکا بود.
اریکا: جیمین خیلی دلم برات تنگ شده!
اریکا لباشو گذاشت روی گونه ی جیمین و عمیق گونشو بوسید ، از این صحنه دستامو مشت کردم جوری که میتونستم ناخونامو توی گوشت دستم حس کنم، سعی کردم خونسرد باشم، با قدمای بلند خودمو رسوندم سمتشون، تک سرفه ای کردم که مثلا منم اینجا، با این کارم اریکا به خودش اومد، ابروهاشو داد بالا و گفت.
اریکا: این همون دختریه که باهات نامزد کرده؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صمیمانه برخورد کنم، دستمو بردم جلو و خودمو معرفی کردم.
_ پارک هیزل هستم از آشنایی با شما خیلی خوشبختم.
انتظار داشتم دستشو بزاره توی دستم اما برعکس تصورم روبه جیمین گفت.
اریکا: اصلا بهم نمیخورین این دختره چیه قیافه نداره.
خوبه که من جلوشم و همچین حرفایی میزد، حرصم گرفته بود بهتر بود تو یه زمان خوب آرش انتقام بگیرم.
_ عزیزم شما فکر نمیکنید زیادی شبیه میمون هایی؟
اخم غلیظی جا خوش کرد روی پیشونیش
اریکا: میمون؟
پایان پارت
جیمین: من واقعا متسفام، اما من...
میخواست بهم چیزی رو بگه، اما یه چیز بزرگتر مانع حرف زدنش میشد، نگاهش رنگ غم گرفت، سرشو انداخت پایین.
_ تو چی؟
یه چیز ته دلم میگفت همه اینا خوابه الکی دلتو خش نکن.
_ نکنه تو فقط تو رویاهامی؟
سرشو بلند کرد، نم اشک گوشه چشماش بود، اما بازم لبخند میزد، مشغول بازی با سوپ روبه روم شدم، اولین قطره اشکم چکید و افتاد روی میز، سعی کردم تا گریه نکنم, اما اشکای زیاد من صف بستن تا از چشمای من ببارن.
جیمین: چاگی؟ ناراحتی از اینکه وجودم واقعی نیست؟
دلش میخواست از نبودنش بخندم و خوشحال باشم، از جام بلند شدم، اونم بلند شد، زود اومد جلو و دستامو گرفت، دستاش سرد بود، این سردی رو به من هم منقل کرد، داشتم یخ میزدم.
جیمین: مواظب خودت باش، بهم قول میدی؟
احساس میکردم مغزم داره یخ میزنه، سرم به شدت درد میکرد، هنوز لبخند روی لبای جیمین بود، پاهام توان ایستادن رو نداشت، پاچه های شلوارم یخ زده بود، کل بدنم فرقی با یک تیکه یخ نداشت چشمام داشت سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
چشمامو با شتاب باز کردم، سردم بود، به دور نگاه کردم، پنجره باز بود و سوز سرما رو به راحتی به داخل میکشید، لباسام یخ زده بود، نفسم بریده بود، به زحمت از جام بلند شدم و خودمو رسوندم به پنجره، بستمش و پرده رو کشیدم، سرم گیج میرم و با کمک دیوار راه میرفتم، نمیتونستم پاهامو حس کنم، خودمو رسوندم به کمد و لباسای گرمی رو از داخلش دراوردم، برخورد لباسای سرد به بدنم باعث قطع شدن نفسم میشد، احساس میکردم نفسمم داره یخ میزد، هرجور که شده بود لباسامو درآوردم و با لباسای گرم عوضشون کردم، من هیچ وقت به عاقبت کارام فکر نمیکنم، همیشه بدون فکر کردن تصمیم میگرم،،،،، الان روبه روی شومینه بودم احساس خوبی داشتم، گرمای آتیش خیلی دوست داشتنی بود، یاد جیمین و خوابم افتادم، فکر کردم واقعا زندست و اومده پیشم، اما همشون تصورات قشنگ خودم بودن، اهمو فرستادم بیرون، برای امروز اشکی نداشتم تا بریزم بیرون.
فلش بک
_ یا جیمین شی داریم کجا میریم؟
نیم نگاهی بهم انداخت
جیمین: میریم بوسان مادر بزرگم میخواد تورو ببینه و از اون بهتر میخواد تورو به تمام فامیلای توی بوستان نشون بده!
با حرفش ذوق زده گفتم.
_ جدی میگی؟
همینجور که راندگی میکرد دستشو برد سمت موهام و بهم ریختشون کرد.
جیمین: اره جدی میگم.
داشتم برای رسیدن به بوسان لحظه شماری میکردم
_ چرا زودتر بهم نگفتی تا یه لباس بهتر بپوشم!.
جیمین: مامان بزرگم از آدمای خاکی بیشتر خوشش میاد.
خاکی؟ نمیدونستم منظورش چیه بی هوا پرسیدم
_ یعنی خودمو خاکی کنم برم پیشش؟
با حرفم ترکید از خنده، متعجب شدم، نمیدونستم کجای حرفم خنده دار بود.
_ چرا میخندی سوال کردما
خندشو کنترل کرد و با صدایی که هنوز رگ خنده توش موج میزد گفت
جیمین: آدمای خاکی به آدمایی با ظاهر ساده میگن
_ آها پس الان ظاهر من خوبه.
کمی فکر کرد
جیمین: اره قابل تحمله.
جیغم دراومد و از حرص زیاد دلم میخواست بزنمش اما خودمو کنترل کردم
_ خیلی بیشوری
خندید اما زود جمعش کرد فهمید که ناراحت شدم برای اینکه دلداریم بده گفت
جیمین: شوخی کردم چاگی، تو زیباترین دختری هستی.
از این تعریفش دلم اب شد.
_ توهم مهربون ترین نامزد دنیایی!
چشمکی برام زد و منم براش یه دونه بوس هوایی فرستادم...... رسیده بودیم خونشون از شهر ده کیلومتر فاصله داشت، یه جای گنگ و باصفا، از ماشین پیاده شدم، داشتم اطرافمو دید میزدم که با صدای دختری نگاهم بهش خورد.
+ وای جیمین
دختره با قدمای بلند خودشو به جیمین رسوند و مثل میمون ها ازش آویزون شد، با اخم نگاهشون میکردم، انگار نه انگار منم اینجا بودم، جیمین متوجه نگاهای اعصبانیم شده بود برای همین سعی میکرد دختره رو از خودش دور کنه.
جیمین: اریکا بسه خفم کردی!
پس اسمش اریکا بود.
اریکا: جیمین خیلی دلم برات تنگ شده!
اریکا لباشو گذاشت روی گونه ی جیمین و عمیق گونشو بوسید ، از این صحنه دستامو مشت کردم جوری که میتونستم ناخونامو توی گوشت دستم حس کنم، سعی کردم خونسرد باشم، با قدمای بلند خودمو رسوندم سمتشون، تک سرفه ای کردم که مثلا منم اینجا، با این کارم اریکا به خودش اومد، ابروهاشو داد بالا و گفت.
اریکا: این همون دختریه که باهات نامزد کرده؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صمیمانه برخورد کنم، دستمو بردم جلو و خودمو معرفی کردم.
_ پارک هیزل هستم از آشنایی با شما خیلی خوشبختم.
انتظار داشتم دستشو بزاره توی دستم اما برعکس تصورم روبه جیمین گفت.
اریکا: اصلا بهم نمیخورین این دختره چیه قیافه نداره.
خوبه که من جلوشم و همچین حرفایی میزد، حرصم گرفته بود بهتر بود تو یه زمان خوب آرش انتقام بگیرم.
_ عزیزم شما فکر نمیکنید زیادی شبیه میمون هایی؟
اخم غلیظی جا خوش کرد روی پیشونیش
اریکا: میمون؟
پایان پارت
۲۹.۹k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲