درگیرِ مافیاها
پارت ۲۰
عکس دوم آقای داماد هستن 😄
از زبان ا/ت :
غذامو خوردم میخواستم از سر میز بلند شم که جونگکوک گفت ا/ت بشین لطفا میخوام یه چیزی بگم یه لحضه فکر کردم دوباره میخواد شوخی کنه و دستمون بندازه ولی قیافش خیلی جدی شده بود نشستم سر جام و گفتم : چی میخوای بگی ؟ باز اتفاقی افتاده
جونگکوک: نه فقط میخواستم به تو و تهیونگ بگم عمو ایل سوک اصرار داشت که حتما تو همین هفته مراسم عروسی انجام بشه منم کاراش رو انجام دادم سه روز دیگه مراسمه شمام باید خودتونو آماده کنین
از زبان ا/ت : اینو که گفت یه نگاه به تهیونگ انداختم که به نظر بدشم نیومده بود واقعا نمیدونم چرا ولی منم بدم نیومد هردوتامون اکی دادیم و رفتیم اتاقامون.
سه روز بعد...
از زبان تهیونگ: امشب مراسم عروسیه و من تنها کاری که برای عروسیم کردم پوشیدن کت شلوار بود که حتی اونم جونگکوک خریده بود چون سرم به کارای معاملاتمون گرم بود ا/ت هم فقط لباسشو خودش انتخاب کرده بود دیگه کاری انجام نداده بود...
از زبان ا/ت : توی اتاقم بودم داشتم لباس عروسمو میپوشیدم یکی دو نفرم آورده بودن کمکم کنن موقع پوشیدن لباس بهشون گفتم برن بیرون خودم میپوشمش اونام گفتن میخوایم کمک کنیم که گفتم: لازم نکرده لباسم زیپش کوتاهه خودم دستم میرسه میتونم بکشمش بالا برین بیرون که اونام بیچاره ها اصن ترسیدنو رفتن منم لباسو آوردم تنم کردم با دیدن خودم تو آینه لبخند زدم بنظر خودم خیلی بهم میومد اومدم زیپ لباسمو بکشم که یه دفعه گیر کرد هر کاری کردم درست نمیشد با خودم گفتم : ا/ت احمق اینم سزای بداخلاقی با اون دوتا دختر بیچاره حالا با چه رویی صداشون کنم بیان کمک ؟ همینو که گفتم دیدم یکی در زد سریع برگشتم به طرف در ببینم کیه دیدم تهیونگ اومد تو کت شلوارش خیلی بهش میومد با تصور همچین دامادی کنار خودم کیف میکردم و دلم ضعف میرفت
تهیونگ: ا/ت آماده ای بریم ؟
ا/ت : آمادم ولی یه مشکلی هست
تهیونگ: چی شده مگه؟
ا/ت : چاره ای نداشتم جز گفتنش؛ گفتم زیپ لباسم گیر کرده خودم نمیتونم بکشمش کمک میخوام
تهیونگ: خیله خب بیا خودم برات ببندمش
تهیونگ اومد نزدیکم و پشت سرم وایساد موهامو که باز بود و پشتم انداخته بودم رو جمع کرد و انداخت رو شونم این کارو خیلی آروم و با حوصله انجام میداد انگار که عمدا طولش بده زیادی نزدیکم شده بود انقد که صدای نفساشو کنار گوشم میشنیدم بعدشم دستشو برد و یواش زیپ لباسمو بالا کشید انگشتاش موقع این کار به پشتم میخورد و من تنم میلرزید؛ بلاخره تموم شد چند ثانیه بینمون سکوت حکم فرما شد که گفتم خب دیگه بریم همه منتظرن ...
از زبان تهیونگ: ا/ت عین یه پرنسس شده بود توی اون لباس میدرخشید خیلی خیره کننده شده بود آخخخ که چقد دلم میخواستش ...
شرط: دو پارت آخر ۵۰ لایک
عکس دوم آقای داماد هستن 😄
از زبان ا/ت :
غذامو خوردم میخواستم از سر میز بلند شم که جونگکوک گفت ا/ت بشین لطفا میخوام یه چیزی بگم یه لحضه فکر کردم دوباره میخواد شوخی کنه و دستمون بندازه ولی قیافش خیلی جدی شده بود نشستم سر جام و گفتم : چی میخوای بگی ؟ باز اتفاقی افتاده
جونگکوک: نه فقط میخواستم به تو و تهیونگ بگم عمو ایل سوک اصرار داشت که حتما تو همین هفته مراسم عروسی انجام بشه منم کاراش رو انجام دادم سه روز دیگه مراسمه شمام باید خودتونو آماده کنین
از زبان ا/ت : اینو که گفت یه نگاه به تهیونگ انداختم که به نظر بدشم نیومده بود واقعا نمیدونم چرا ولی منم بدم نیومد هردوتامون اکی دادیم و رفتیم اتاقامون.
سه روز بعد...
از زبان تهیونگ: امشب مراسم عروسیه و من تنها کاری که برای عروسیم کردم پوشیدن کت شلوار بود که حتی اونم جونگکوک خریده بود چون سرم به کارای معاملاتمون گرم بود ا/ت هم فقط لباسشو خودش انتخاب کرده بود دیگه کاری انجام نداده بود...
از زبان ا/ت : توی اتاقم بودم داشتم لباس عروسمو میپوشیدم یکی دو نفرم آورده بودن کمکم کنن موقع پوشیدن لباس بهشون گفتم برن بیرون خودم میپوشمش اونام گفتن میخوایم کمک کنیم که گفتم: لازم نکرده لباسم زیپش کوتاهه خودم دستم میرسه میتونم بکشمش بالا برین بیرون که اونام بیچاره ها اصن ترسیدنو رفتن منم لباسو آوردم تنم کردم با دیدن خودم تو آینه لبخند زدم بنظر خودم خیلی بهم میومد اومدم زیپ لباسمو بکشم که یه دفعه گیر کرد هر کاری کردم درست نمیشد با خودم گفتم : ا/ت احمق اینم سزای بداخلاقی با اون دوتا دختر بیچاره حالا با چه رویی صداشون کنم بیان کمک ؟ همینو که گفتم دیدم یکی در زد سریع برگشتم به طرف در ببینم کیه دیدم تهیونگ اومد تو کت شلوارش خیلی بهش میومد با تصور همچین دامادی کنار خودم کیف میکردم و دلم ضعف میرفت
تهیونگ: ا/ت آماده ای بریم ؟
ا/ت : آمادم ولی یه مشکلی هست
تهیونگ: چی شده مگه؟
ا/ت : چاره ای نداشتم جز گفتنش؛ گفتم زیپ لباسم گیر کرده خودم نمیتونم بکشمش کمک میخوام
تهیونگ: خیله خب بیا خودم برات ببندمش
تهیونگ اومد نزدیکم و پشت سرم وایساد موهامو که باز بود و پشتم انداخته بودم رو جمع کرد و انداخت رو شونم این کارو خیلی آروم و با حوصله انجام میداد انگار که عمدا طولش بده زیادی نزدیکم شده بود انقد که صدای نفساشو کنار گوشم میشنیدم بعدشم دستشو برد و یواش زیپ لباسمو بالا کشید انگشتاش موقع این کار به پشتم میخورد و من تنم میلرزید؛ بلاخره تموم شد چند ثانیه بینمون سکوت حکم فرما شد که گفتم خب دیگه بریم همه منتظرن ...
از زبان تهیونگ: ا/ت عین یه پرنسس شده بود توی اون لباس میدرخشید خیلی خیره کننده شده بود آخخخ که چقد دلم میخواستش ...
شرط: دو پارت آخر ۵۰ لایک
۲۱.۳k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.