پارت ۱۶
"ات"
داشتم میرفتم سمت اقامتگاه امپراطور که ملکه مین رو دیدم اومد سمتم
ملکه : دخترم حالت خوبه؟
ات : ام...
یکم رفتم عقب تر و تعظیم کردم
ات : ب..بله..حالم خوبه..معذرت میخوام که جلوی امور خانوادگیتونو گرفتم
ملکه : ات..خیلی ازت ممنونم...خودم شدیدا میخواستم پسرمو ببینم..اون اتفاقا..یسری مشکلات برادری بود..که باعث شد شوگا خانواده رو ترک کنه...بعضیاش هم ملکه مادر بودن که همیشه پشت امپراطور رو میگرفتن
ات : من...دو روزی نمیشه که با برادر امپراطور اشنا شدم..و هیچ وقت دلیلشو ندونستم که چرا..اینقد بهشون وابستگی پیدا کردم البته بی احترامی نشه
ملکه : ات...هیچ وقت اینشکلی بام حرف نزن..اون ات بامزه کجا رفت...
ات : فکر میکنم که خیلی بچگانه رفتار میکردم
ملکه : اون یکی از خصوصیات خوبت بود ات...منو جای مادرت ببین...من هیچ مشکلی نمیبینم اگه با پسرم دوستانه رفتار کنی
ات : ج..جدی میتونه دوستم باشه!*ذوق*
ملکه : اره^-^....در ضمن میدونی الان کجاست؟
ات : فرستادمش که حموم کنه..و یه هانبوک مردانه موقع بیکاریم..که بپوشه
ملکه : واقعا...الحق که خیاط خودمونی
ات : *لبخند*
ملکه : الان کجا داری میری؟
ات : اممم...میخواستم برم اقامتگاه امپراطور..اگه مزاحمت ایجاد نمیشه
ملکه : اوم فهمیدم..پس مواظب خودت باش
ات : همچنین ملکه
یه تعظیم دوباره ای کردم تا ملکه برن...بعد منم به راهم ادامه دادم...
پشت در اقامتگاه...نمیدونستم در بزنم یا نه...یه نفس عمیق کشیدم و در زدم که چند تا ندیمه درو باز کردن
امپراطور هم با دیدنم شوکه شد
منم اومدم داخل و از فاصله دور رو زمین نشستم
ندیمه ها هم بیرون رفتن
منم با وجود درد، دستامو رو زمین گزاشتم و سجده کردم
ات : ا..امپراطور
یونگی : از اسیب زدن به خودت خسته نشدی؟...بلند شو
ات : اما...
امپراطور از جایگاهش بلند شد و اومد سمتم.
یونگی : بلند شو این رفتارا بهت نمیاد..
بلند شدم
ات : امپراطور...من..
یونگی : دستات...درد میکنن؟
ات :...ا..اوهوم
یونگی : میتونی تکونشون بدی؟
ات :..یکم..
یونگی : وقتی از حال رفتی نمیدونی چه بلای سرم اومد فک کردم...دور از جون فک کردم مردی
ات : برادرتون گفتن
یونگی :....
ات :......
یونگی : چجور یعنی گف؟🗿
ات : اومممم
یونگی : اون گوزو نیم ساعته که اینجا بود داشت بهم میخندید..🗿
ات : اون میگه که شما یه گربه چصویین•-•
یونگی : تو هم دوباره پرو شدی من فک کردم عاقل شدی
ات : همه بهم گفتن که این اخلاق بهم نمیاد خو
یونگی : راست میگن
ات : امپراطور...یه سوال داشتم
یونگی : بگو
ات : اگه اینقد نگرانم بودید بمیرم...چرا..اینجوری بام رفتار میکنین
یونگی : چجوری رفتار میکنم؟؟
ات : با تندی بام حرف میزنین یا..منو کوچیک میدونین؟ی..یا نه اصن فراموش کنین چی گفتم
یونگی : ازم کینه داری؟
ات : نه نه...فراموش کنین
صورتشو نزدیک تر اورد...منم سعی کردم بهش نگا نکنم
یونگی : شاید چون زیادی نگران میشم
ات : م...من اینجا به چه دردی میخورم
یونگی : من وقتی عصبی میشم حرف میزنم...ولی ممکنه بعدش پشیمون بشم...پس..به هر چی که گفتم اهمیت نده
ات : اوم...میفهمم
یونگی:و از حالا به بعد...
یدفه امپراطور منو زد رو کمرم
یونگی : اینقد منو سکته نده بچهههه!(´Д` )
ات : چشممممممم>-<
داشتم میرفتم سمت اقامتگاه امپراطور که ملکه مین رو دیدم اومد سمتم
ملکه : دخترم حالت خوبه؟
ات : ام...
یکم رفتم عقب تر و تعظیم کردم
ات : ب..بله..حالم خوبه..معذرت میخوام که جلوی امور خانوادگیتونو گرفتم
ملکه : ات..خیلی ازت ممنونم...خودم شدیدا میخواستم پسرمو ببینم..اون اتفاقا..یسری مشکلات برادری بود..که باعث شد شوگا خانواده رو ترک کنه...بعضیاش هم ملکه مادر بودن که همیشه پشت امپراطور رو میگرفتن
ات : من...دو روزی نمیشه که با برادر امپراطور اشنا شدم..و هیچ وقت دلیلشو ندونستم که چرا..اینقد بهشون وابستگی پیدا کردم البته بی احترامی نشه
ملکه : ات...هیچ وقت اینشکلی بام حرف نزن..اون ات بامزه کجا رفت...
ات : فکر میکنم که خیلی بچگانه رفتار میکردم
ملکه : اون یکی از خصوصیات خوبت بود ات...منو جای مادرت ببین...من هیچ مشکلی نمیبینم اگه با پسرم دوستانه رفتار کنی
ات : ج..جدی میتونه دوستم باشه!*ذوق*
ملکه : اره^-^....در ضمن میدونی الان کجاست؟
ات : فرستادمش که حموم کنه..و یه هانبوک مردانه موقع بیکاریم..که بپوشه
ملکه : واقعا...الحق که خیاط خودمونی
ات : *لبخند*
ملکه : الان کجا داری میری؟
ات : اممم...میخواستم برم اقامتگاه امپراطور..اگه مزاحمت ایجاد نمیشه
ملکه : اوم فهمیدم..پس مواظب خودت باش
ات : همچنین ملکه
یه تعظیم دوباره ای کردم تا ملکه برن...بعد منم به راهم ادامه دادم...
پشت در اقامتگاه...نمیدونستم در بزنم یا نه...یه نفس عمیق کشیدم و در زدم که چند تا ندیمه درو باز کردن
امپراطور هم با دیدنم شوکه شد
منم اومدم داخل و از فاصله دور رو زمین نشستم
ندیمه ها هم بیرون رفتن
منم با وجود درد، دستامو رو زمین گزاشتم و سجده کردم
ات : ا..امپراطور
یونگی : از اسیب زدن به خودت خسته نشدی؟...بلند شو
ات : اما...
امپراطور از جایگاهش بلند شد و اومد سمتم.
یونگی : بلند شو این رفتارا بهت نمیاد..
بلند شدم
ات : امپراطور...من..
یونگی : دستات...درد میکنن؟
ات :...ا..اوهوم
یونگی : میتونی تکونشون بدی؟
ات :..یکم..
یونگی : وقتی از حال رفتی نمیدونی چه بلای سرم اومد فک کردم...دور از جون فک کردم مردی
ات : برادرتون گفتن
یونگی :....
ات :......
یونگی : چجور یعنی گف؟🗿
ات : اومممم
یونگی : اون گوزو نیم ساعته که اینجا بود داشت بهم میخندید..🗿
ات : اون میگه که شما یه گربه چصویین•-•
یونگی : تو هم دوباره پرو شدی من فک کردم عاقل شدی
ات : همه بهم گفتن که این اخلاق بهم نمیاد خو
یونگی : راست میگن
ات : امپراطور...یه سوال داشتم
یونگی : بگو
ات : اگه اینقد نگرانم بودید بمیرم...چرا..اینجوری بام رفتار میکنین
یونگی : چجوری رفتار میکنم؟؟
ات : با تندی بام حرف میزنین یا..منو کوچیک میدونین؟ی..یا نه اصن فراموش کنین چی گفتم
یونگی : ازم کینه داری؟
ات : نه نه...فراموش کنین
صورتشو نزدیک تر اورد...منم سعی کردم بهش نگا نکنم
یونگی : شاید چون زیادی نگران میشم
ات : م...من اینجا به چه دردی میخورم
یونگی : من وقتی عصبی میشم حرف میزنم...ولی ممکنه بعدش پشیمون بشم...پس..به هر چی که گفتم اهمیت نده
ات : اوم...میفهمم
یونگی:و از حالا به بعد...
یدفه امپراطور منو زد رو کمرم
یونگی : اینقد منو سکته نده بچهههه!(´Д` )
ات : چشممممممم>-<
۷۰.۷k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.