Part 4
جیسونگ نفس نفس زنان درحالی که از شدت خشکی گلوش به سرفه افتاده بود وارد حیاط شد.
فلیکس با دیدنش بلافاصله دوید سمتش و محکم بغلش کرد. جوری همدیگه رو بغل کرده بودن که انگار میخواستن بدنشون رو باهم یکی کنن.
مینهو روبه هیونجینی که خیلی شاکی به نظر میرسید گفت: حسودی که نکردی؟
هیونجین دست به سینه روی صندلی پشت میز نشست: حسودی؟ اصلا حسودی چی هست؟
~~~
-خیلیی دلم برات تنگ شده بود نمیدونی چقدر ذوق زده شدم وقتی فهمیدم داری میای، اول باید با مینهو هیونگ آشنات کنم بعد اینجارو نشونت بدم نه نه بعد باید اتفاقایی که افتاد رو برات تعریف کنم
-باورم نمیشه خیلی کارا باید باهم انجام بدیم
فلیکس جیسونگ رو سمت میزی که هیونجین و مینهو نشسته بودن هدایت کرد و روی صندلی کنار هیونجین نشست.
-خب معرفی میکنم، جیسونگ، مینهو هیونگ بهترین دکتر اینجاست و قراره استادت باشه، هیونگ، جیسونگ همون شاگردیه که گفتم خیلی باهوشه تازه جیسونگ خیلی...
اما این مینهو بود که یه کلمه هم ار حرفای فلیکس نشنیده و نفهمیده بود. چشماش روی اون پسر قفل شده بود و نمیتونست نگاهش رو ازش بگیره.
-هیونگ..مینهو هیونگ..هیونگگگ
با داد فلیکس به خودش اومد. تپش قلب داشت و دلیلش رو هم نمیدونست. خودش رو با جمله ی "فقط یه احساس زودگذر دیگست" قانع کرد
-بهتره به حرفام گوش بدی و درسات رو بخونی، چون من از بچه های رواعصاب متنفرم
-خیالتون راحت من فقط باید ۲ یا ۳ ماه درس بخونم و درضمن درسام رو هم خوب بلدم
هیونجین که خسته به نظر میرسید دست فلیکس رو گرفت و بلند شد
-خب دیگه افرین، ما میریم بخوابیم
فلیکس با دیدنش بلافاصله دوید سمتش و محکم بغلش کرد. جوری همدیگه رو بغل کرده بودن که انگار میخواستن بدنشون رو باهم یکی کنن.
مینهو روبه هیونجینی که خیلی شاکی به نظر میرسید گفت: حسودی که نکردی؟
هیونجین دست به سینه روی صندلی پشت میز نشست: حسودی؟ اصلا حسودی چی هست؟
~~~
-خیلیی دلم برات تنگ شده بود نمیدونی چقدر ذوق زده شدم وقتی فهمیدم داری میای، اول باید با مینهو هیونگ آشنات کنم بعد اینجارو نشونت بدم نه نه بعد باید اتفاقایی که افتاد رو برات تعریف کنم
-باورم نمیشه خیلی کارا باید باهم انجام بدیم
فلیکس جیسونگ رو سمت میزی که هیونجین و مینهو نشسته بودن هدایت کرد و روی صندلی کنار هیونجین نشست.
-خب معرفی میکنم، جیسونگ، مینهو هیونگ بهترین دکتر اینجاست و قراره استادت باشه، هیونگ، جیسونگ همون شاگردیه که گفتم خیلی باهوشه تازه جیسونگ خیلی...
اما این مینهو بود که یه کلمه هم ار حرفای فلیکس نشنیده و نفهمیده بود. چشماش روی اون پسر قفل شده بود و نمیتونست نگاهش رو ازش بگیره.
-هیونگ..مینهو هیونگ..هیونگگگ
با داد فلیکس به خودش اومد. تپش قلب داشت و دلیلش رو هم نمیدونست. خودش رو با جمله ی "فقط یه احساس زودگذر دیگست" قانع کرد
-بهتره به حرفام گوش بدی و درسات رو بخونی، چون من از بچه های رواعصاب متنفرم
-خیالتون راحت من فقط باید ۲ یا ۳ ماه درس بخونم و درضمن درسام رو هم خوب بلدم
هیونجین که خسته به نظر میرسید دست فلیکس رو گرفت و بلند شد
-خب دیگه افرین، ما میریم بخوابیم
۷۶۵
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.