کسی که خانوادم شد p 55
( ات ویو )
حالم اصلا خوب نبود......نمیدونستم داره چه اتفاقی برام میفته و این منو میترسوند....در با شتاب باز شد.....
پسر عمو به سمتم اومد و لیوانی رو جلوم گرفت.....بوی خوبی میداد.....نمیدونم چم شده بود....لیوان و از دستش چنگ زدم و همش رو سر کشیدم....مزش عالی بود.....لیوانو آروم پایین اوردم و از دستم گرفتش....
_ حالت خوبه؟
+ من....
تا می خواستم حرف بزنم احساس تهوع گرفتم....سریع به سمت سرویس توی اتاق دویدم و بالا آوردم.....همش خون بود.....هرچیزی که بالا آوردم خون بود.....
( کوک ویو )
محکم میکوبیدم به در سرویس.....یعنی یهویی چی شد......
_ ات حالت خوبه؟....بیا بیرون ببینمت.....
بعد از چند مین در رو باز کرد و بیرون اومد....صورتش رنگ پریده شده بود و چشماش خمار.......بازو هاشو گرفتم و آروم به سمت تخت بردمش و روش نشوندمش.....
_ چی شد یهو حالت خوبه؟
+ بالا اوردمش
_ چی
+ هرچیزی که بهم داده بودین رو بالا آوردم.....
یعنی تمام خون ر بالا آورده؟.....اما این یعنی چی......اون باید بتونه خون بخوره.....شاید چون خون حیوون بود برای اولین بار نتونست بخوره.....یکی از خدمتکار هارو صدا زدم و گفتم که از توی اتاق کارم خون انسان بیاره......توی دنیای ما کم پیدا میشه.....برای همین هم گرون تره و همین طور خوشمزه تر.....جام پر از خون رو دوباره به طرفش گرفتم که دوباره چشماش قرمز شد.....جام رو ازم گرفت و همش رو دوباره سر کشید.....فکر میکردم این دفعه دیگه خوب شده.....اما بازم بلند شد و به طرف سرویس دوید....دوباره همش رو بالا اورد.....این یعنی چی؟....یعنی نمیتونه خون بخوره....آخه مگه میشه.....
از سرویس که بیرون اومد اونقدر رنگش پریده بود که من برای لحظه ترسیدم.....به سمتش رفتم و قبل از اینکه بیوفته گرفتمش....به سمت تخت بردمش و درازش کردم.....کنارش نشستم و با دستم سرش و نوازش میکردم.....تا آروم تر بشه....میدونم ترسیده.....میدونم همه ی این اتفاق ها براش مثل ی شک بوده.......و اینم میدونم که الان به کسی کنارش نیاز داره.....دستم که روی سرش بود توسط دستش کشیده شد....بهش نگاه کردم.....مچ دستم و کنار بینیش گذاشته بود و بو می کرد.....بینیش که به مچ دستم برخورد میکرد باعث بیدار شدن حسی درونم میشد....
+ می خوامش.....
به چشمای خمار و قرمزش نگاه کردم.....دندون های نیشش بیرون اومده بودن.....لیسی به سطح پوستم زد..... پس خون منو می خواد.....به سمتش رفتم و روش خیمه زدم.....
_ اما کوچولو خوردن خون من بهایی هم داره......
سرمو توی گردنش بردم و بو کشیدم.....بوی خونش از زمانی که خون اشام شده قوی تر شده و این دیوونه کننده بود....
_ باید با خونت بهاش رو بدی.....
دستاشو روی صورتم گذاشت و گردنم رو به سمت صورتش متمایل کرد.....با اون زبون گرمش لیسی به گردنم زد.....چند بار این حرکت و جا جای گردنم انجام داد تا جای مناسب و پیدا کنه....
حالم اصلا خوب نبود......نمیدونستم داره چه اتفاقی برام میفته و این منو میترسوند....در با شتاب باز شد.....
پسر عمو به سمتم اومد و لیوانی رو جلوم گرفت.....بوی خوبی میداد.....نمیدونم چم شده بود....لیوان و از دستش چنگ زدم و همش رو سر کشیدم....مزش عالی بود.....لیوانو آروم پایین اوردم و از دستم گرفتش....
_ حالت خوبه؟
+ من....
تا می خواستم حرف بزنم احساس تهوع گرفتم....سریع به سمت سرویس توی اتاق دویدم و بالا آوردم.....همش خون بود.....هرچیزی که بالا آوردم خون بود.....
( کوک ویو )
محکم میکوبیدم به در سرویس.....یعنی یهویی چی شد......
_ ات حالت خوبه؟....بیا بیرون ببینمت.....
بعد از چند مین در رو باز کرد و بیرون اومد....صورتش رنگ پریده شده بود و چشماش خمار.......بازو هاشو گرفتم و آروم به سمت تخت بردمش و روش نشوندمش.....
_ چی شد یهو حالت خوبه؟
+ بالا اوردمش
_ چی
+ هرچیزی که بهم داده بودین رو بالا آوردم.....
یعنی تمام خون ر بالا آورده؟.....اما این یعنی چی......اون باید بتونه خون بخوره.....شاید چون خون حیوون بود برای اولین بار نتونست بخوره.....یکی از خدمتکار هارو صدا زدم و گفتم که از توی اتاق کارم خون انسان بیاره......توی دنیای ما کم پیدا میشه.....برای همین هم گرون تره و همین طور خوشمزه تر.....جام پر از خون رو دوباره به طرفش گرفتم که دوباره چشماش قرمز شد.....جام رو ازم گرفت و همش رو دوباره سر کشید.....فکر میکردم این دفعه دیگه خوب شده.....اما بازم بلند شد و به طرف سرویس دوید....دوباره همش رو بالا اورد.....این یعنی چی؟....یعنی نمیتونه خون بخوره....آخه مگه میشه.....
از سرویس که بیرون اومد اونقدر رنگش پریده بود که من برای لحظه ترسیدم.....به سمتش رفتم و قبل از اینکه بیوفته گرفتمش....به سمت تخت بردمش و درازش کردم.....کنارش نشستم و با دستم سرش و نوازش میکردم.....تا آروم تر بشه....میدونم ترسیده.....میدونم همه ی این اتفاق ها براش مثل ی شک بوده.......و اینم میدونم که الان به کسی کنارش نیاز داره.....دستم که روی سرش بود توسط دستش کشیده شد....بهش نگاه کردم.....مچ دستم و کنار بینیش گذاشته بود و بو می کرد.....بینیش که به مچ دستم برخورد میکرد باعث بیدار شدن حسی درونم میشد....
+ می خوامش.....
به چشمای خمار و قرمزش نگاه کردم.....دندون های نیشش بیرون اومده بودن.....لیسی به سطح پوستم زد..... پس خون منو می خواد.....به سمتش رفتم و روش خیمه زدم.....
_ اما کوچولو خوردن خون من بهایی هم داره......
سرمو توی گردنش بردم و بو کشیدم.....بوی خونش از زمانی که خون اشام شده قوی تر شده و این دیوونه کننده بود....
_ باید با خونت بهاش رو بدی.....
دستاشو روی صورتم گذاشت و گردنم رو به سمت صورتش متمایل کرد.....با اون زبون گرمش لیسی به گردنم زد.....چند بار این حرکت و جا جای گردنم انجام داد تا جای مناسب و پیدا کنه....
۴۱.۲k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.