ادامه سناریوی قبلی
وقتی چشمانش را باز کرد در جای مانند بهشت بود
چویا در کنارش با عشق با او نگاه میکرد و بوسه های ریز درشت بر روی گردن او میزد
دازای گفت :" من تو بهشتم ؟"
چویا از ان خنده های دل ربایش را کرد و گفت :" مگه نگفتی همه جا با من بهشته چه فرقی میکنه ؟"
دازای دستای لرزانش را بر رو صورت زیبای او کشید و گفت :" یعنی همچی تموم شد ؟ ما بهم رسیدیم مو هویجی من "
چویا خنده دیگر کرد و گفت:" خیلی حریصی دازای !"
دازای اما فقط گریه میکرد ، بعد چویا را سفت در آغوش گرفت و گفت:" خیلی ترسیدم که دیگه نبینمت عمر من !"
اما ناگهان چویا از بغلش محو شد و از آن خلسه شیرین بیرون اومد ، بوی الکل در دماغش پیچید و خودش را در همان بیمارستان دید
نه اینطور نمی شد او نمیتوانست بدون دیدن دوباره دوردانه اش از این دنیا برود ، آرام سرم را از دستش کند و ماسک اکسیژن را از دهانش بیرون آورد
سپس وقتی همه پرستارا مشغول بودند دویید و به ای سیو رفت و دکمه ایی را زد که باعث شد در ای سیو بسته باشه
تک تک تخت ها را نگاه کرد تا چویا غرق در خواب را دید
عروسک مو هویجی اش در همان مدت کم لاغر و ضعیف شد اما به چشم او هنوز زیبا ترین موجودات جهان بود
بدون درنگ او را در آغوش گرفت و تک تک اجزایش صورتش را بوسید
چویا به آرامی چشماش رو باز کرد و گفت:" دازای چی شده ؟"
دازای گفت :" من اومدم عزیزمم .. "
چویا گفت :" دازای برو الان میمیری این ویروس شوخی نداره از دست میری فدات بشم!"
دازای گفت :" من در اصل تو نباشی از دست میرم ، عقلم رو از دست میدم ، خودمو از دست میدم "
بعد موهای بلند چویا را بوسید و گفت :" تو رو از جونمم بیشتر دوست دارم "
چویا هم بغض کرد و گفت:" برو احمق الان .."
اما جمله اش کامل نشد زیرا دازای همانطور که او را بغل کرده بود جان داد،چویا هم دیگر طاقت نیاورد آخرین نفسش را کشید و برای آخرین بار معشوقش را نگاه کرد، به راستی هیچکس اندازه دازای آنقدر او را دوست نداشت که جانش را برایش فدا کند
بوسه ایی بر روی گونه های زد گفت :" تا آخرین نفسم دوست دارم !"
سپس در آغوش او جان داد
امیدوارم خوشتون اومده باشه 💝💝
چویا در کنارش با عشق با او نگاه میکرد و بوسه های ریز درشت بر روی گردن او میزد
دازای گفت :" من تو بهشتم ؟"
چویا از ان خنده های دل ربایش را کرد و گفت :" مگه نگفتی همه جا با من بهشته چه فرقی میکنه ؟"
دازای دستای لرزانش را بر رو صورت زیبای او کشید و گفت :" یعنی همچی تموم شد ؟ ما بهم رسیدیم مو هویجی من "
چویا خنده دیگر کرد و گفت:" خیلی حریصی دازای !"
دازای اما فقط گریه میکرد ، بعد چویا را سفت در آغوش گرفت و گفت:" خیلی ترسیدم که دیگه نبینمت عمر من !"
اما ناگهان چویا از بغلش محو شد و از آن خلسه شیرین بیرون اومد ، بوی الکل در دماغش پیچید و خودش را در همان بیمارستان دید
نه اینطور نمی شد او نمیتوانست بدون دیدن دوباره دوردانه اش از این دنیا برود ، آرام سرم را از دستش کند و ماسک اکسیژن را از دهانش بیرون آورد
سپس وقتی همه پرستارا مشغول بودند دویید و به ای سیو رفت و دکمه ایی را زد که باعث شد در ای سیو بسته باشه
تک تک تخت ها را نگاه کرد تا چویا غرق در خواب را دید
عروسک مو هویجی اش در همان مدت کم لاغر و ضعیف شد اما به چشم او هنوز زیبا ترین موجودات جهان بود
بدون درنگ او را در آغوش گرفت و تک تک اجزایش صورتش را بوسید
چویا به آرامی چشماش رو باز کرد و گفت:" دازای چی شده ؟"
دازای گفت :" من اومدم عزیزمم .. "
چویا گفت :" دازای برو الان میمیری این ویروس شوخی نداره از دست میری فدات بشم!"
دازای گفت :" من در اصل تو نباشی از دست میرم ، عقلم رو از دست میدم ، خودمو از دست میدم "
بعد موهای بلند چویا را بوسید و گفت :" تو رو از جونمم بیشتر دوست دارم "
چویا هم بغض کرد و گفت:" برو احمق الان .."
اما جمله اش کامل نشد زیرا دازای همانطور که او را بغل کرده بود جان داد،چویا هم دیگر طاقت نیاورد آخرین نفسش را کشید و برای آخرین بار معشوقش را نگاه کرد، به راستی هیچکس اندازه دازای آنقدر او را دوست نداشت که جانش را برایش فدا کند
بوسه ایی بر روی گونه های زد گفت :" تا آخرین نفسم دوست دارم !"
سپس در آغوش او جان داد
امیدوارم خوشتون اومده باشه 💝💝
۴.۳k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.