آشنای من
پارت پانزدهم
او را به یاد امروز صبح انداخت:
ساعت شش صبح بود برای گذاشتن کلاه اش جلوی اینه ایستاد و به خودش نگریست.ناگهان ترس در وجودش رخنه کرد. کلاه را از روی سرش برداشت. چمدانی را که بسته بود ،گوشه اتاق انداخت.پشیمان شده بود.نمیخواست برود.
چون پولی نداشت.
چون نمیخواست به پدرش بگوید.
چون...
چون میخواست لج بازی کند.لج بازی با خودش.
روی لبه ی تخت نشست و دستش را روی زانوهایش گذاشت..صدای راه رفتن پدرش روی چوب های راهرو امد.پدرش دم در ایستاد و به آدا خیره شد.آدا سرش را بلند کرد تا او را ببیند.چشم هایش پف کرده بود انگار او هم دیشب را نتوانسته بخوابد.نگاهش را پایین تر کشاند و به دست هایش نگاه کرد.چند اسکناس پول در دست پدرش بود و دستش را به طرف آدا جلو اورده بود.
"جولی بهم گفت میخوای بری..."
لعنت به تو جولی.
"بگیر"
آدا بلند شد و اسکناس ها را گرفت.محکم تر گرفتشان تا از بین دستکش توری اش سر نخورند.
"بابا...من..."
"برو"
همین یک کلمه را گفت و رفت.ساعت شش و نیم شده بود.قطار ساعت هفت می رفت.پول ها را از وسط تا کرد و چمدان را برداشت و رفت.
"ممنون که کمک کردین..."
وقتی از پشت فنجان قهوه ابرو های آدا بالا رفت و سعی میکرد منظور اندرو را بفهمد او ادامه داد:
"برای این سفر.خیلی برامون مهم بود که اینجا باشیم و به لطف شما به حقیقت پیوست."
آدا قهوه را تا ته سر کشید و روی نعلبکی گذاشت.
"اوه خواهش میکنم.فکر میکنم خودم هم به یک سفر نیاز داشتم...فقط نباید همه پول رو قبل از اینکه بلیط بگیرین،پرداخت کنین؟"
اندرو کلاهش را روی میز گذاشت و دستی به موهایش کشید و گفت:
"پارتی خانم.همه جا به درد میخوره.گفتم نصفش رو وقتی برای چک کردن پاسپورت ها میان بگیرن."
جولی دوباره از حرف اندرو ذوق کرد و دستش را روی دست او گذاشت.
"نگران نباش ادا.وقتی با اندرو میای سفر اصلا نگران نباش"
سر خوشی جولی بدجوری روی مخ آدا رفته بود.
بعد به خاطر اینکه انها را در حال بوسیدن یکدیگر نادیده بگیرد با نخی که از دامنش در امده بود،سرگرم کرد.
چشم هایش را که باز کرد جولی را رو به روی خود دید که سرش را به پنجره تکیه داده و خوابش برده بود.اندرو هم کنار دستش بود،روزنامه را تا کرد و کتش را برداشت و روی جولی انداخت.
"ساعت چنده؟"
ادا پرسید.
"دو بعد از ظهر مادمازل."
"چقدر مونده برسیم؟"
"آه...خب الان باید پیاده میشدیم اما قطار خیلی توقف های بین شهری داشت.وقتی شما خواب بودین گفتن به دلیل نقص فنی."
آدا سرش را کج کرد و به منظره ی پشت پنجره نگاه کرد.
از وسط جنگل ریل کشیده بودند و درخت های کاج بلند دیده میشد.
"من میترسم خانم میشل..."
او را به یاد امروز صبح انداخت:
ساعت شش صبح بود برای گذاشتن کلاه اش جلوی اینه ایستاد و به خودش نگریست.ناگهان ترس در وجودش رخنه کرد. کلاه را از روی سرش برداشت. چمدانی را که بسته بود ،گوشه اتاق انداخت.پشیمان شده بود.نمیخواست برود.
چون پولی نداشت.
چون نمیخواست به پدرش بگوید.
چون...
چون میخواست لج بازی کند.لج بازی با خودش.
روی لبه ی تخت نشست و دستش را روی زانوهایش گذاشت..صدای راه رفتن پدرش روی چوب های راهرو امد.پدرش دم در ایستاد و به آدا خیره شد.آدا سرش را بلند کرد تا او را ببیند.چشم هایش پف کرده بود انگار او هم دیشب را نتوانسته بخوابد.نگاهش را پایین تر کشاند و به دست هایش نگاه کرد.چند اسکناس پول در دست پدرش بود و دستش را به طرف آدا جلو اورده بود.
"جولی بهم گفت میخوای بری..."
لعنت به تو جولی.
"بگیر"
آدا بلند شد و اسکناس ها را گرفت.محکم تر گرفتشان تا از بین دستکش توری اش سر نخورند.
"بابا...من..."
"برو"
همین یک کلمه را گفت و رفت.ساعت شش و نیم شده بود.قطار ساعت هفت می رفت.پول ها را از وسط تا کرد و چمدان را برداشت و رفت.
"ممنون که کمک کردین..."
وقتی از پشت فنجان قهوه ابرو های آدا بالا رفت و سعی میکرد منظور اندرو را بفهمد او ادامه داد:
"برای این سفر.خیلی برامون مهم بود که اینجا باشیم و به لطف شما به حقیقت پیوست."
آدا قهوه را تا ته سر کشید و روی نعلبکی گذاشت.
"اوه خواهش میکنم.فکر میکنم خودم هم به یک سفر نیاز داشتم...فقط نباید همه پول رو قبل از اینکه بلیط بگیرین،پرداخت کنین؟"
اندرو کلاهش را روی میز گذاشت و دستی به موهایش کشید و گفت:
"پارتی خانم.همه جا به درد میخوره.گفتم نصفش رو وقتی برای چک کردن پاسپورت ها میان بگیرن."
جولی دوباره از حرف اندرو ذوق کرد و دستش را روی دست او گذاشت.
"نگران نباش ادا.وقتی با اندرو میای سفر اصلا نگران نباش"
سر خوشی جولی بدجوری روی مخ آدا رفته بود.
بعد به خاطر اینکه انها را در حال بوسیدن یکدیگر نادیده بگیرد با نخی که از دامنش در امده بود،سرگرم کرد.
چشم هایش را که باز کرد جولی را رو به روی خود دید که سرش را به پنجره تکیه داده و خوابش برده بود.اندرو هم کنار دستش بود،روزنامه را تا کرد و کتش را برداشت و روی جولی انداخت.
"ساعت چنده؟"
ادا پرسید.
"دو بعد از ظهر مادمازل."
"چقدر مونده برسیم؟"
"آه...خب الان باید پیاده میشدیم اما قطار خیلی توقف های بین شهری داشت.وقتی شما خواب بودین گفتن به دلیل نقص فنی."
آدا سرش را کج کرد و به منظره ی پشت پنجره نگاه کرد.
از وسط جنگل ریل کشیده بودند و درخت های کاج بلند دیده میشد.
"من میترسم خانم میشل..."
۹۱۶
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.