سناریودرخواستی
#سناریودرخواستی
ادامه ی قبلی...
جیمین:
اشکاشو پاک کرد...دیگه هیچکسو نداشت تا به خاطرش ادامه بده...کل خانوادشو از دست داده بود چی میتونست بد تر از این باشه؟
تصمیم اخرین نفسشو توی دریا خالی کنه...غم هاشو..دردهاشو...تنهایی هاشو..بدنشو به دریا بسپره!پس با شتاب به سوی اب دوید و پرید
کم کم به اعماق نزدیک میشد...همجا تاریک شده بود...اما یه چیز عجیب بود،نور کم سویی بالای اب ها دیده میشد
به دقیقه نرسید که شخصی پرید توی اب و دستاشو گرفت و به سمت بالا کشیدش
هنوز هشیار بود...با دیدش که تار شده بود به اون شخص نگاه کرد
یه دختر با لباس خواب سفید و موهای مشکی ای که خیس شده بودنو دورش ریخته بودن
یهو به سمتش اومد و شونه هاشو تکون داد
ات:معلوم هست داری چیکار میکنی؟
جیمین:کاری که لازم بود انجام بدم
ات:انقدر از زندگی خسته شدی؟اگه همه ی ادما اینقدر زود امیدشونو از دست بدن که نسل انسانا منقرض میشه!
دختر دستاش رو باز کرد و پسر رو محکم تو اغوش گرمش گرفت
ات:دیگه به خودکشی فکر نکن!
جیمین بدون گفتن چیزی فقط دستاشو دور دختر حلقه کرد و اروم اشکاش راه خودشونو پیدا کردن
تهیونگ:
امشب خسته بودی بیشتر از هر وقت دیگه ای!نه از لحاظ جسمی،روحت خسته بود.
تصمیم داشتی توی دریا بمیری...مکان مورد علاقت میشد مزارت
لباس سفید حریری ای به تنت بود اروم به سمت دریا میرفتی...شخصی توجه ات رو جلب کرد..یه پسر!
ظاهرا اونم دلش میخواست تنشو به دریا بسپره
به سمتش رفتی و دستتو روی شونش گذاشتی ...بهت نگاه کرد
ات:تو هم میخوای اینجا بمیری؟
سرشو به ارومی تکون داد
زیر چشمهاش گود بود و بسیار لاغر بود...شما مکمل هم بودید چون تو هم خیلی لاغر بودی
دستاشو گرفتی و باهم به طرف دریا رفتید :*)
جونگکوک:
همیشه حس میکردی کسی تعقیبت میکنه...امروز روز عروسیت بود و تصمیم داشتی توی ساحل جشن بگیری...همه چی عادی بود تا اینکه اون رو دیدی
با بغض بهت خیره شده بود...نگاهش غم داشت...خیلی زیاد ناگهان خودشو داخل دریا انداخت
خواستی به سمتش بری اما دستت توسط همسرت کشیده شد
تو اونو نمیشناختی ولی اون تورو میشناخت...و چی سخت تر از اینکه یه غریبه به خاطرت خودکشی کنه؟درسته اینکه به خاطر یه اشنا بیخیال زندگیت بشی!:)
ساری به خاطر کوکی و ته ته:*)
حالم خوب نبود نتونستم خوب بنویسم
ادامه ی قبلی...
جیمین:
اشکاشو پاک کرد...دیگه هیچکسو نداشت تا به خاطرش ادامه بده...کل خانوادشو از دست داده بود چی میتونست بد تر از این باشه؟
تصمیم اخرین نفسشو توی دریا خالی کنه...غم هاشو..دردهاشو...تنهایی هاشو..بدنشو به دریا بسپره!پس با شتاب به سوی اب دوید و پرید
کم کم به اعماق نزدیک میشد...همجا تاریک شده بود...اما یه چیز عجیب بود،نور کم سویی بالای اب ها دیده میشد
به دقیقه نرسید که شخصی پرید توی اب و دستاشو گرفت و به سمت بالا کشیدش
هنوز هشیار بود...با دیدش که تار شده بود به اون شخص نگاه کرد
یه دختر با لباس خواب سفید و موهای مشکی ای که خیس شده بودنو دورش ریخته بودن
یهو به سمتش اومد و شونه هاشو تکون داد
ات:معلوم هست داری چیکار میکنی؟
جیمین:کاری که لازم بود انجام بدم
ات:انقدر از زندگی خسته شدی؟اگه همه ی ادما اینقدر زود امیدشونو از دست بدن که نسل انسانا منقرض میشه!
دختر دستاش رو باز کرد و پسر رو محکم تو اغوش گرمش گرفت
ات:دیگه به خودکشی فکر نکن!
جیمین بدون گفتن چیزی فقط دستاشو دور دختر حلقه کرد و اروم اشکاش راه خودشونو پیدا کردن
تهیونگ:
امشب خسته بودی بیشتر از هر وقت دیگه ای!نه از لحاظ جسمی،روحت خسته بود.
تصمیم داشتی توی دریا بمیری...مکان مورد علاقت میشد مزارت
لباس سفید حریری ای به تنت بود اروم به سمت دریا میرفتی...شخصی توجه ات رو جلب کرد..یه پسر!
ظاهرا اونم دلش میخواست تنشو به دریا بسپره
به سمتش رفتی و دستتو روی شونش گذاشتی ...بهت نگاه کرد
ات:تو هم میخوای اینجا بمیری؟
سرشو به ارومی تکون داد
زیر چشمهاش گود بود و بسیار لاغر بود...شما مکمل هم بودید چون تو هم خیلی لاغر بودی
دستاشو گرفتی و باهم به طرف دریا رفتید :*)
جونگکوک:
همیشه حس میکردی کسی تعقیبت میکنه...امروز روز عروسیت بود و تصمیم داشتی توی ساحل جشن بگیری...همه چی عادی بود تا اینکه اون رو دیدی
با بغض بهت خیره شده بود...نگاهش غم داشت...خیلی زیاد ناگهان خودشو داخل دریا انداخت
خواستی به سمتش بری اما دستت توسط همسرت کشیده شد
تو اونو نمیشناختی ولی اون تورو میشناخت...و چی سخت تر از اینکه یه غریبه به خاطرت خودکشی کنه؟درسته اینکه به خاطر یه اشنا بیخیال زندگیت بشی!:)
ساری به خاطر کوکی و ته ته:*)
حالم خوب نبود نتونستم خوب بنویسم
۱۲.۸k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.