P26
P26
با ترس از خواب بیدار شد.دوباره همون خواب های مبهم. خون، صدای گریه ی نوزاد، لب های خیس.... همه ی اینا اذیتش میکرد. از تختش بلند شد و به منظره ی روبروش خیره شد. حیاطی که داخلش زندگی جدیدی براش شروع شده بود. لبخندی زد و به سمت میز صبحانه رفت. احساس میکرد قرار نیست امروز الیزا رو ببینه و سعی میکرد دلتنگیش رو پنهون کنه: صبح همگی بخیر.
پدر تهیونگ در حالی که مشغول خواندن روزنامه بود به پسر جذابش که از ته سالن به سمت میز غذا میومد نگاه کرد و گفت: صبح تو هم بخیر پسرم.
و دوباره مشغول کتاب شد.
مادر تهیونگ از جاش بلند شد و به سمت تهیونگ رفت. لپاشو کشید و گفت: کی باور میکرد تو اینقد زد بزرگ شی؟
تهیونگ با لبخند به مادرش که حالا از اون کوتاه تر بود نگاه کرد و گفت: بچه ها زود بززگ میشن.
مادر تهیونگ با لبخند گفت: قطعا همینطوره. منو ببخش امروز باید برم پاریس. به خاطر همین زود تر باید برم. خداحافظ.
+ خداحافظ مادر.
تهیونگ صبحانه اش رو خورد و به پیش آقای یون رفت. آقای یون مثل همیشه پیش اسب ها بود و از اونها نگهداری میکرد: آقای یون.
¥ سلام پسرم حالت چطوره ؟
+ من خوبم ممنونم.
تهیونگ سرشو پایین انداخت ساکت شد. ولی ناگهان با صدایی به خودش اومد: دلتنگشی نه ؟
تهیونگ با تعجب نگاهی به مرد روبروش کرد و گفت: بله.
مرد پسر رو در آغوشش گرفت و گفت: میبینیش پسرم ناراحت نباش.
پسر اشک هاشو پاک کرد و گفت: بله چشم.
¥ کاری داشتی اینجا؟
+ بله اومدم اسبمو بردارم.
¥ برو دیشب خیلی خوب استراحت کرده بود. نزاشت ما بخوابیم.
با اخمی سادگی به عصب خیره شد. اسب هم که انگار میخواست لج کنه به مرد خیره شد.
تهیونگ در حالی که روی اسبش نشسته بود گفت: بازم ممنونم ازتون.
پیرمرد لبخندی زد گفت: کاری نکردم که......
لایک یادتون نره 💖
با ترس از خواب بیدار شد.دوباره همون خواب های مبهم. خون، صدای گریه ی نوزاد، لب های خیس.... همه ی اینا اذیتش میکرد. از تختش بلند شد و به منظره ی روبروش خیره شد. حیاطی که داخلش زندگی جدیدی براش شروع شده بود. لبخندی زد و به سمت میز صبحانه رفت. احساس میکرد قرار نیست امروز الیزا رو ببینه و سعی میکرد دلتنگیش رو پنهون کنه: صبح همگی بخیر.
پدر تهیونگ در حالی که مشغول خواندن روزنامه بود به پسر جذابش که از ته سالن به سمت میز غذا میومد نگاه کرد و گفت: صبح تو هم بخیر پسرم.
و دوباره مشغول کتاب شد.
مادر تهیونگ از جاش بلند شد و به سمت تهیونگ رفت. لپاشو کشید و گفت: کی باور میکرد تو اینقد زد بزرگ شی؟
تهیونگ با لبخند به مادرش که حالا از اون کوتاه تر بود نگاه کرد و گفت: بچه ها زود بززگ میشن.
مادر تهیونگ با لبخند گفت: قطعا همینطوره. منو ببخش امروز باید برم پاریس. به خاطر همین زود تر باید برم. خداحافظ.
+ خداحافظ مادر.
تهیونگ صبحانه اش رو خورد و به پیش آقای یون رفت. آقای یون مثل همیشه پیش اسب ها بود و از اونها نگهداری میکرد: آقای یون.
¥ سلام پسرم حالت چطوره ؟
+ من خوبم ممنونم.
تهیونگ سرشو پایین انداخت ساکت شد. ولی ناگهان با صدایی به خودش اومد: دلتنگشی نه ؟
تهیونگ با تعجب نگاهی به مرد روبروش کرد و گفت: بله.
مرد پسر رو در آغوشش گرفت و گفت: میبینیش پسرم ناراحت نباش.
پسر اشک هاشو پاک کرد و گفت: بله چشم.
¥ کاری داشتی اینجا؟
+ بله اومدم اسبمو بردارم.
¥ برو دیشب خیلی خوب استراحت کرده بود. نزاشت ما بخوابیم.
با اخمی سادگی به عصب خیره شد. اسب هم که انگار میخواست لج کنه به مرد خیره شد.
تهیونگ در حالی که روی اسبش نشسته بود گفت: بازم ممنونم ازتون.
پیرمرد لبخندی زد گفت: کاری نکردم که......
لایک یادتون نره 💖
۷.۷k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.