فیک:"بزار نجاتت بدم"7
《علامت ها:
+یونگی
÷نامجون》
×آقای کیم!
÷ب.بله؟
×اوه ببخشید خواب بودید؟
÷نه بیدارم...چه خبر شده؟
×عمل با موفقیت انجام شد!
نامجون و یونگی نفسی راحت کشیدن.
÷خدارو شکر...
یونگی که انگار گلوله به اون شلیک شده بود دستشو روی قلبش گذاشت عمیق نفس کشید.
گمونم هیچکس به اندارهی یونگی عذاب نکشیده بود..!
چون هیچکس جز اون شاهد درد کشیدن ا.ت و جون دادنش نبود!
البته...گفتم شاید!ممکنه یکی بیشتر از اون درد کشیده باشه...
+آقای کیم
÷راحت باش! اینجا مدرسه نیست
+نامجون!
÷جانم؟
+میشه بریم ببینیمش؟
÷آخه...
×ایشون تازه از اتاق عمل خارج شدن ولی میتونید از پشت شیشه تماشاشون کنید.
یونگی با چشماش به نامجون التماس میکرد مظلومیتش حد نداشت.
÷باشه باشه! تو بردی! حالا دیگه اونطوری نگام نکن
لبخند قشنگی رو صورت یونگی نقش بست که تا به حال کسی ندیده بود..!
نامجون یکی از ویلچر هارو آورد و با یونگی به سمت اتاق ا.ت رفتن.
.
.
.
یونگی دستشو شیشه گذاشت و با لبخند خوشگلی به ا.ت زل زد.
با دیدن تلویزیون کوچیکی که نشونهی زنده بودن ا.ت و سالم بودن قلبش بود اشکی از شوق نفس کشیدن اون دختر روی صورتش نقش بست.
ا.ت برعکس همیشه خیلی معصوم و آروم روی تخت بیمارستان آرامیده بود و موهای سیاه و صافش که عین تازیانهای روی صورت همه خط میانداخت زیر کلاهی پلاستیکی پنهان شده بود.
اما...این قلب سالمی که میزد و توی بدن ا.ت زنده بود...مطعلق به کی بود؟
گمون نکنم مهم باشه! نه؟ مهم اینه که ا.ت زندس و شما هنوز به خوندن و من هنوز به نوشتن محکوم هستیم! چه میشه کرد! زندگی غیر قابل پیش بینیه!
.
.
.
계속
+یونگی
÷نامجون》
×آقای کیم!
÷ب.بله؟
×اوه ببخشید خواب بودید؟
÷نه بیدارم...چه خبر شده؟
×عمل با موفقیت انجام شد!
نامجون و یونگی نفسی راحت کشیدن.
÷خدارو شکر...
یونگی که انگار گلوله به اون شلیک شده بود دستشو روی قلبش گذاشت عمیق نفس کشید.
گمونم هیچکس به اندارهی یونگی عذاب نکشیده بود..!
چون هیچکس جز اون شاهد درد کشیدن ا.ت و جون دادنش نبود!
البته...گفتم شاید!ممکنه یکی بیشتر از اون درد کشیده باشه...
+آقای کیم
÷راحت باش! اینجا مدرسه نیست
+نامجون!
÷جانم؟
+میشه بریم ببینیمش؟
÷آخه...
×ایشون تازه از اتاق عمل خارج شدن ولی میتونید از پشت شیشه تماشاشون کنید.
یونگی با چشماش به نامجون التماس میکرد مظلومیتش حد نداشت.
÷باشه باشه! تو بردی! حالا دیگه اونطوری نگام نکن
لبخند قشنگی رو صورت یونگی نقش بست که تا به حال کسی ندیده بود..!
نامجون یکی از ویلچر هارو آورد و با یونگی به سمت اتاق ا.ت رفتن.
.
.
.
یونگی دستشو شیشه گذاشت و با لبخند خوشگلی به ا.ت زل زد.
با دیدن تلویزیون کوچیکی که نشونهی زنده بودن ا.ت و سالم بودن قلبش بود اشکی از شوق نفس کشیدن اون دختر روی صورتش نقش بست.
ا.ت برعکس همیشه خیلی معصوم و آروم روی تخت بیمارستان آرامیده بود و موهای سیاه و صافش که عین تازیانهای روی صورت همه خط میانداخت زیر کلاهی پلاستیکی پنهان شده بود.
اما...این قلب سالمی که میزد و توی بدن ا.ت زنده بود...مطعلق به کی بود؟
گمون نکنم مهم باشه! نه؟ مهم اینه که ا.ت زندس و شما هنوز به خوندن و من هنوز به نوشتن محکوم هستیم! چه میشه کرد! زندگی غیر قابل پیش بینیه!
.
.
.
계속
۴۲.۰k
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.