رمان جدیددددد💥🔥
رمان جدیددددد💥🔥
رُزِ وُحشی🍷🍒
پارت⁸
ساشا:
گفتم به مراد :ماشین رو آماده کن ،گفت:چشم،رفتم نزدیک نشستم پیش اون دختر نگاهش کردم چقدر مظلوم چقدر معصومیت تو چشماشه اینو وقتی فهمیدم که روز اول با لکنتش دیدم دست کشیدم رو کمرش که کبود شده بود رو سینش هم کبود شده بود رو رون پاش دست کشیدم زخم بود خون اومده بود گوشه لبش پاره شده بود خون اومده بود با اینکه خودمم صورتم زخم شده ولی مهم نیست یه دستمو زیر پاش یه دستمم زیر سرش گذاشتم بلندش کردم و بردمش از خونه بیرون و سوار ماشین کردمش.........
از زبون ستاره:
چشمام رو باز کردم سقف رو نگاه کردم سفید بود پاشدم دور رو برمو نگاه کردم گفتم وای خدا بلخره یه خاب درست حسابی دیدم پاشدم رفتم دشویی اومدم دوباره رو تخت نشستم گفتم:عجب خاب خوبی الان فک کنم مُردَم خخ خداروشکر ،با صدای مردی چشمام با تعجب چرخید سمت گفت:بیدار شدی خوابالو، نگاهش کردم گفتم:تو خر کی با...... ،بقیه حرفمو خوردم با دیدن چهرش فهمیدم این همون ساشاست واتتتتتبرگام ،گفتم:م...ن....این....جا......چی...کار...می...کنم.....من....نمیدو...نم....چرا...ای.. نجا..م ،اخم کرد گفت:اینکه اینجا چیکار میکنی ب ت ربطی نداره از این ب بعد هم قراره با من زندگی کنی چون بابات تو رو به من فروخت ،با این حرفش چشماش از تعجب گرد شد بعد که فهمید چی گفتم چشماش پر اشک شد گفت:غیر...ممکنه ،گفتم:میشه گفت از الان به بعد من پدرتم خوشم نمیاد ساشا با بابا یا عمو یا آقا صدام کنی از الان ب بعد هر چی من میگم همونه ب حرف من گوش میدی از الان به بعد هم بهم میگی ددی فهمیدی یا نه ،هیچی نگفت صدامو بردم بالا گفتم:فهمیدی یا نه ،با ترس گفت:ب..بل.. ه ،گفتم:بله چی؟؟؟؟؟؟ ،گفت:ب...له....دد..ی ،لبخند اومد رو لبم سریع جاشو ب اخم دادم گفتم: آفرین بیبی لباس تو کمد هست عوض کن بیا صبحونه بخور سریع،گفت:چش..م ،لکنت زبونش باعث شده بیشتر مجذوبش بشم
از زبون ستاره:پاشدم یه شورتک قرمز با یه نیم تنه قرمز پوشیدم و رفتم پایین فکر کردم که اون رفته مدرسه ولس نرفته بود آخرین پله بودم که دیدم داره نگاه میکنه سرتا پامو میخاستم بدو بدو برم بالا لباس عوض کنم که فهمید گفت:همین خوبه بشین سر سفره ،معذب رفتم سمت سفره بعد از اینکه یه چند لقمه خوردم سیر شدم گفت:بیا رو پام بشین،و کوبید رو پاش خجالت میکشیدم نمیخاستپ برم اما مجبور بودم پاشدم رفتم رو پاهاش نشستم رو پای زخمم دست کشید رو جاهای کبودیم دست کشید...
رُزِ وُحشی🍷🍒
پارت⁸
ساشا:
گفتم به مراد :ماشین رو آماده کن ،گفت:چشم،رفتم نزدیک نشستم پیش اون دختر نگاهش کردم چقدر مظلوم چقدر معصومیت تو چشماشه اینو وقتی فهمیدم که روز اول با لکنتش دیدم دست کشیدم رو کمرش که کبود شده بود رو سینش هم کبود شده بود رو رون پاش دست کشیدم زخم بود خون اومده بود گوشه لبش پاره شده بود خون اومده بود با اینکه خودمم صورتم زخم شده ولی مهم نیست یه دستمو زیر پاش یه دستمم زیر سرش گذاشتم بلندش کردم و بردمش از خونه بیرون و سوار ماشین کردمش.........
از زبون ستاره:
چشمام رو باز کردم سقف رو نگاه کردم سفید بود پاشدم دور رو برمو نگاه کردم گفتم وای خدا بلخره یه خاب درست حسابی دیدم پاشدم رفتم دشویی اومدم دوباره رو تخت نشستم گفتم:عجب خاب خوبی الان فک کنم مُردَم خخ خداروشکر ،با صدای مردی چشمام با تعجب چرخید سمت گفت:بیدار شدی خوابالو، نگاهش کردم گفتم:تو خر کی با...... ،بقیه حرفمو خوردم با دیدن چهرش فهمیدم این همون ساشاست واتتتتتبرگام ،گفتم:م...ن....این....جا......چی...کار...می...کنم.....من....نمیدو...نم....چرا...ای.. نجا..م ،اخم کرد گفت:اینکه اینجا چیکار میکنی ب ت ربطی نداره از این ب بعد هم قراره با من زندگی کنی چون بابات تو رو به من فروخت ،با این حرفش چشماش از تعجب گرد شد بعد که فهمید چی گفتم چشماش پر اشک شد گفت:غیر...ممکنه ،گفتم:میشه گفت از الان به بعد من پدرتم خوشم نمیاد ساشا با بابا یا عمو یا آقا صدام کنی از الان ب بعد هر چی من میگم همونه ب حرف من گوش میدی از الان به بعد هم بهم میگی ددی فهمیدی یا نه ،هیچی نگفت صدامو بردم بالا گفتم:فهمیدی یا نه ،با ترس گفت:ب..بل.. ه ،گفتم:بله چی؟؟؟؟؟؟ ،گفت:ب...له....دد..ی ،لبخند اومد رو لبم سریع جاشو ب اخم دادم گفتم: آفرین بیبی لباس تو کمد هست عوض کن بیا صبحونه بخور سریع،گفت:چش..م ،لکنت زبونش باعث شده بیشتر مجذوبش بشم
از زبون ستاره:پاشدم یه شورتک قرمز با یه نیم تنه قرمز پوشیدم و رفتم پایین فکر کردم که اون رفته مدرسه ولس نرفته بود آخرین پله بودم که دیدم داره نگاه میکنه سرتا پامو میخاستم بدو بدو برم بالا لباس عوض کنم که فهمید گفت:همین خوبه بشین سر سفره ،معذب رفتم سمت سفره بعد از اینکه یه چند لقمه خوردم سیر شدم گفت:بیا رو پام بشین،و کوبید رو پاش خجالت میکشیدم نمیخاستپ برم اما مجبور بودم پاشدم رفتم رو پاهاش نشستم رو پای زخمم دست کشید رو جاهای کبودیم دست کشید...
۴.۲k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.