Mafia band JK 12
Parttowel 12
فیک جونگ کوک...
×اوه، لنی... سلام!
+سلام موسیو...
×چیزی شده؟
+نچ... فقط خواستم تو هم شمارمو داشته باشی...
+راستی، از تتو راضی بودی؟
تهیونگ لباسشو میده بالا و سینش ک تتو شده بود و ب لنی نشون میده...
×حتی ی ذره هم قرمز نشد... عالیه!
+دلیل قرمز نشدنش مقاومت بالاعه بدنته...
بعد از کمی سکوت، لنی تصمیم گرفت تا چیزی ک مغزشو درگیر کرده بود و ب زبون بیاره...
+چرا بهم اعتماد کردی و شمارتو بهم دادی؟
دوباره سکوت... البته، این دفعه تهیونگ باعثش بود...
×اونقدر کوچولویی ک فکر نمیکنم کاری از دستت بربیاد
سعی کرد با شوخی جواب بده، ولی هردوشون میدونستن این واقعیت نبود...
+هیچوقت کسی نتونست بهم دروغ بگه...!!!
تهیونگ نفس عمیقی، یا بهتره بگم هوف عمیقی کشید... ب گوشه ی اتاقش خیره شد...
×خب... تو خیلی متفاوتی... همینطور شجاع، و اصل قضیه، جذابی...
×و من احساس میکنم قبلا دیدمت... این *دِجاووعه...
(*ب فرانسوی، deja vu یعنی قبلا دیده شده... ی جورایی اشاره ب عشقه ینی انکار تو زندگی قبلیش با لنی بوده)
لنی میتونست ساعتها ب این حرف تهیونگ بخنده، ولی اون الان لنی ای نبود ک فقط خودش ازش خبر داشت، اون الان لنی ای بود ک تهیونگ میشناخت...
+دجاوو... تو خیلی ادم عجیبی هستی... هم نمیتونم بهت اعتماد کنم و هم میخوام بهت اعتماد کنم...
+چطور باید حرفهاتو باور کنم؟!
×من ازت نمیخوام ک باورم کنی... چون هرچیزی نیاز ب زمان داره... در ضمن، این ی اعتراف نبود!!
لنی از تخس بودن تهیونگ کوتاه میخنده، ولی انگار این حرکت برای تهیونگ جالب نبود...
×من حرف خنده داری نزدم... من فقط واقعیت و گفتم... چون بهت اعتراف نکردم، فقط گفتم تو زیبایی، و این ی فکته، ن اعتراف...
لنی ک از مکالمه ی تلفنی طولانی بیزار بود، ب جای گوش دادن ب حرفهای تهیونگ، بیشتر تمرکزش روی این بود ک چجوری باید مکالمه و تموم کنه...
#جونگکوک #فیک #بی_تی_اس
فیک جونگ کوک...
×اوه، لنی... سلام!
+سلام موسیو...
×چیزی شده؟
+نچ... فقط خواستم تو هم شمارمو داشته باشی...
+راستی، از تتو راضی بودی؟
تهیونگ لباسشو میده بالا و سینش ک تتو شده بود و ب لنی نشون میده...
×حتی ی ذره هم قرمز نشد... عالیه!
+دلیل قرمز نشدنش مقاومت بالاعه بدنته...
بعد از کمی سکوت، لنی تصمیم گرفت تا چیزی ک مغزشو درگیر کرده بود و ب زبون بیاره...
+چرا بهم اعتماد کردی و شمارتو بهم دادی؟
دوباره سکوت... البته، این دفعه تهیونگ باعثش بود...
×اونقدر کوچولویی ک فکر نمیکنم کاری از دستت بربیاد
سعی کرد با شوخی جواب بده، ولی هردوشون میدونستن این واقعیت نبود...
+هیچوقت کسی نتونست بهم دروغ بگه...!!!
تهیونگ نفس عمیقی، یا بهتره بگم هوف عمیقی کشید... ب گوشه ی اتاقش خیره شد...
×خب... تو خیلی متفاوتی... همینطور شجاع، و اصل قضیه، جذابی...
×و من احساس میکنم قبلا دیدمت... این *دِجاووعه...
(*ب فرانسوی، deja vu یعنی قبلا دیده شده... ی جورایی اشاره ب عشقه ینی انکار تو زندگی قبلیش با لنی بوده)
لنی میتونست ساعتها ب این حرف تهیونگ بخنده، ولی اون الان لنی ای نبود ک فقط خودش ازش خبر داشت، اون الان لنی ای بود ک تهیونگ میشناخت...
+دجاوو... تو خیلی ادم عجیبی هستی... هم نمیتونم بهت اعتماد کنم و هم میخوام بهت اعتماد کنم...
+چطور باید حرفهاتو باور کنم؟!
×من ازت نمیخوام ک باورم کنی... چون هرچیزی نیاز ب زمان داره... در ضمن، این ی اعتراف نبود!!
لنی از تخس بودن تهیونگ کوتاه میخنده، ولی انگار این حرکت برای تهیونگ جالب نبود...
×من حرف خنده داری نزدم... من فقط واقعیت و گفتم... چون بهت اعتراف نکردم، فقط گفتم تو زیبایی، و این ی فکته، ن اعتراف...
لنی ک از مکالمه ی تلفنی طولانی بیزار بود، ب جای گوش دادن ب حرفهای تهیونگ، بیشتر تمرکزش روی این بود ک چجوری باید مکالمه و تموم کنه...
#جونگکوک #فیک #بی_تی_اس
۳۱.۹k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.