از چند روز قبل از مهمونی ، کولاک شدیدی شروع شده بود که از
از چند روز قبل از مهمونی ، کولاک شدیدی شروع شده بود که از یک جهت خوب بود. چون باعث شد برق قطع بشه و تمرین تهیونگ لغو شد . در نتیجه ، اون اومد خونمون تا کنار شومینه با نامجون بازی کنیم و مارشمالو کباب کنیم .
روز مهمونیه جیمین ، برق وصل شده بود ، اما طوفان شب گذشته لایه ی نازکی از برف تازه روی لایه ی یخ فشرده ی قبلی کشیده شده بود . این بهترین نوع برف بود چون میتونستیم روش سُر بخوریم و باهاشون آدم برفی درست کنیم
واسه ی همین واقعا حیف بود که مهمونیه جیمین توی خونه برگزار میشد.
تا وارد خونه شدیم خانم پارک مارو به زیرزمین راهنمایی کرد .
ده ، دوازده بچه ی دیگه داشتن بیلیارد بازی میکردند یا فیلم میدیدند.هیچ کدام از اونهارو نمی شناختم . بعدا مشخص شد تهیونگ هم اونهارو نمیشناسه.
همشون بچه های مدرسه ی جیمین بودن .
جیمین سریع اومد به من خوشامد گفت و شروع کرد به وراجی کردن با تهیونگ درباره ی بازی بعدی شون . اما دختری که با ادکلن دوش گرفته بود از راه رسید و جیمین رفت تا با اون صحبت کنه .
سرانجام ، بعد از یک ساعت نگاه کردن به صحبت هاشون من و تهیونگ تصمیم گرفتیم بیلیارد بازی کردن رو ول کنیم ؛ تا همین جا هم یه دست بازی کرده بودیم و چند نفر رو که نمیشناختیم شکست داده بودیم
تهیونگ اینطوری بود ، میتونست هرکسی رو تو بیلیارد شکست بده و تمام مدت حتی از جیمین چشم هم برنداره
یواشکی گفتم
جونکوک:"بیا بریم بیرون "
جواب داد
تهیونگ :"یونگی تا یه ساعت دیگه میاد دنبالمون"
جونکوک:" آره میدونم اما می تونیم بریم بیرون . یه کار جالب بکنیم . این پایین حوصلم سر رفته . از اون دختر ادکلنیه حالم بهم میخوره ، می خوام رو همین فرش بالا بیارم .نه البته ، وایسا ، تخصص شماست "
تهیونگ می خنده و همراه من به طبقه ی بالا میاد . وارد آشپزخونه شدیم. خانم پارک داشت کیک و از فر درمیآورد
پرسید :"دنبال دستشویی میگردین؟"
گفتم :"نه ، داشتیم فکر میکردیم میشه یه خرده تو حیاط پشتی بگردیم؟"
خانم پارک سرش و تکون داد و اجازه داد که بریم
خودمون رو تو شال پشمی و کاپشن پیچیدیم و چکمه هامون رو پوشیدیم و وارد حیاط شدیم . در حیاط چرخ می زدیم و از گلوله های برفی بی جان همدیگر جا خالی میدادیم. معلوم بود دل تهیونگ به بازی نیست . وگرنه همیشه گلوله هاش به من می خورد مثل ضربه ی مشت قوی بود و دردم میگرفت . یک چیز دیگه درمورد تهیونگ اینه که او تقریبا هیچ وقت غمگین نبوده ، حتی وقتی مچ پاش شیکست. می گفت :"مهم نیست" یا "حداقل چند روز از دست مدرسه راحت میشم "
اما اونروز به آسمون گرفته خیره شده بود که خبر از یه طوفان دیگه میداد. تند و تند دماغشو بالا میکشید، انگار سعی میکرد جلوی اشکاشو بگیره....
روز مهمونیه جیمین ، برق وصل شده بود ، اما طوفان شب گذشته لایه ی نازکی از برف تازه روی لایه ی یخ فشرده ی قبلی کشیده شده بود . این بهترین نوع برف بود چون میتونستیم روش سُر بخوریم و باهاشون آدم برفی درست کنیم
واسه ی همین واقعا حیف بود که مهمونیه جیمین توی خونه برگزار میشد.
تا وارد خونه شدیم خانم پارک مارو به زیرزمین راهنمایی کرد .
ده ، دوازده بچه ی دیگه داشتن بیلیارد بازی میکردند یا فیلم میدیدند.هیچ کدام از اونهارو نمی شناختم . بعدا مشخص شد تهیونگ هم اونهارو نمیشناسه.
همشون بچه های مدرسه ی جیمین بودن .
جیمین سریع اومد به من خوشامد گفت و شروع کرد به وراجی کردن با تهیونگ درباره ی بازی بعدی شون . اما دختری که با ادکلن دوش گرفته بود از راه رسید و جیمین رفت تا با اون صحبت کنه .
سرانجام ، بعد از یک ساعت نگاه کردن به صحبت هاشون من و تهیونگ تصمیم گرفتیم بیلیارد بازی کردن رو ول کنیم ؛ تا همین جا هم یه دست بازی کرده بودیم و چند نفر رو که نمیشناختیم شکست داده بودیم
تهیونگ اینطوری بود ، میتونست هرکسی رو تو بیلیارد شکست بده و تمام مدت حتی از جیمین چشم هم برنداره
یواشکی گفتم
جونکوک:"بیا بریم بیرون "
جواب داد
تهیونگ :"یونگی تا یه ساعت دیگه میاد دنبالمون"
جونکوک:" آره میدونم اما می تونیم بریم بیرون . یه کار جالب بکنیم . این پایین حوصلم سر رفته . از اون دختر ادکلنیه حالم بهم میخوره ، می خوام رو همین فرش بالا بیارم .نه البته ، وایسا ، تخصص شماست "
تهیونگ می خنده و همراه من به طبقه ی بالا میاد . وارد آشپزخونه شدیم. خانم پارک داشت کیک و از فر درمیآورد
پرسید :"دنبال دستشویی میگردین؟"
گفتم :"نه ، داشتیم فکر میکردیم میشه یه خرده تو حیاط پشتی بگردیم؟"
خانم پارک سرش و تکون داد و اجازه داد که بریم
خودمون رو تو شال پشمی و کاپشن پیچیدیم و چکمه هامون رو پوشیدیم و وارد حیاط شدیم . در حیاط چرخ می زدیم و از گلوله های برفی بی جان همدیگر جا خالی میدادیم. معلوم بود دل تهیونگ به بازی نیست . وگرنه همیشه گلوله هاش به من می خورد مثل ضربه ی مشت قوی بود و دردم میگرفت . یک چیز دیگه درمورد تهیونگ اینه که او تقریبا هیچ وقت غمگین نبوده ، حتی وقتی مچ پاش شیکست. می گفت :"مهم نیست" یا "حداقل چند روز از دست مدرسه راحت میشم "
اما اونروز به آسمون گرفته خیره شده بود که خبر از یه طوفان دیگه میداد. تند و تند دماغشو بالا میکشید، انگار سعی میکرد جلوی اشکاشو بگیره....
۳.۸k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.