فیک پیوند عاشقانه پارت ١۵
با شروع شدن حرف های دکتر شوک بدی به هانا و تهیونگ وارد شد هانا نمی تونست هیچکدوم از حرف های دکتر رو بشنوه و فقط اشک میریخت هضم این کلمات برای اون سخت بود
…..
تهیونگ در اتاق رو باز کرد و با تخت خالی هانا روبرو شد سریع از اتاق خارج شد و کل بیمارستان رو دنبال هانا گشت با دیدن هانا نفس راحتی کشید و به سمتش رفت تا ببینه داره به چی نگاه میکنه متوجه شد هانا داره با چشم هایی که ازش میشد حسرت رو دید به نوزاد های پشت شیشه نگاه می کرد تهیونگ هم بدون حرفی به اونا نگاه کرد که صدای آروم هانا به گوش رسید
هانا : ما هم چند ماه دیگه صاحب یک بچه ناز میشیم
تهیونگ با تعجب برگشت و به هانا نگاه کرد و گفت
تهیونگ : هانا داری چی میگی ؟! ما قرار نیست این بچه رو نگه داریم
بغض هانا شکست و با گریه گفت
هانا : آخه چطور میتونم ؟! چطور میتونم با بچه ی خودم این کار رو کنم ؟! من من چهار ماه تهیونگ من چهار ماه از این بچه نگه داری کردم حالا از من می خواهید بچه ی خودم بچه ای که از گوشت و خون خودمه رو بکشم نه من نمی تونم
تهیونگ هم با دیدن حال هانا به گریه افتاد و گفت
تهیونگ : ولی مجبوریم
هانا : نخیرم مجبور نیستیم ما میتونیم اون رو به دنیا بیاریم
تهیونگ : ولی هانا جون تو در خطره اگر اتفاقی برای تو بیفته من هیچوقت خودم رو نمیبخشم
هانا آروم روی زمین نشست و به گریه کردن ادامه داد
هانا : ولی منم اونو دوست دارم
تهیونگ هانا رو در آغوش گرفت و همراه با اون گریه می کرد
دو هفته بعد
دو هفته از اون روز بد می گذشت ولی هانا هنوز تصمیم نگرفته بود که می خواد چیکار کنه و همش برای سقط بچه بهانه می آورد تهیونگ و جونگ کوک هردو توی این مدت کوتاه به اون کوچولو ای که هنوز به دنیا نیومده بود وابسته شده بودند ولی سلامتی هانا براشون مهم تر بود و نگران هانا بودند که نکنه نتونه تصمیم درستی بگیره همینطور روز ها می گذشت و نگرانی تهیونگ و جونگ کوک و هانا از اتفاقی که قراره بیفته بیشتر میشد
در اتاق به صدا درآمد و تهیونگ وارد اتاق شد هانا لبه پنجره نشسته بود و به بیرون خیره شده بود توی این دو هفته خیلی شکسته شده بود و دیگه اون هانای پر هیجان و بازی گوش نبود تهیونگ با قدم های آروم به سمت هانا رفت و از پشت بغلش کرد و سرش رو بوسید
تهیونگ : داری به چی فکر میکنی ؟
هانا : دارم به وقتی که من و تو و بچمون کنار همیم فکر می کنم
تهیونگ اشکی از کنار چشمش چکید و جلوی پای هانا نشست و دستش رو گرفت با چشمای اشکی به هانا نگاه کرد و گفت
تهیونگ : هانا عزیزم ما میتونیم دوباره بچه دار بشیم و این رویا رو به حقیقت برسونیم
هانا همونطور که اشک می ریخت سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت
هانا : نه من نمیتونم این کار رو باهاش بکنم اون بچه ی منه
تهیونگ : ولی سلامتی تو هم برای من مهمه من نمی خوام اتفاقی برات بیفته
تهیونگ آروم گفت
تهیونگ : اگه اگه تو بمیری من چیکار کنم
هانا : من تصمیمم رو گرفتم می خوام این بچه رو نگه دارم
فقط به خاطر یکی از دوستام که خیلی اصرار کرد این پارت رو گذاشتم ولی اگر حمایت نشه ادامش نمیدم
شرایط پارت بعد :
۴٠ لایک
کامنت دلبخواهی
#فیک
#بی_تی_اس
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
…..
تهیونگ در اتاق رو باز کرد و با تخت خالی هانا روبرو شد سریع از اتاق خارج شد و کل بیمارستان رو دنبال هانا گشت با دیدن هانا نفس راحتی کشید و به سمتش رفت تا ببینه داره به چی نگاه میکنه متوجه شد هانا داره با چشم هایی که ازش میشد حسرت رو دید به نوزاد های پشت شیشه نگاه می کرد تهیونگ هم بدون حرفی به اونا نگاه کرد که صدای آروم هانا به گوش رسید
هانا : ما هم چند ماه دیگه صاحب یک بچه ناز میشیم
تهیونگ با تعجب برگشت و به هانا نگاه کرد و گفت
تهیونگ : هانا داری چی میگی ؟! ما قرار نیست این بچه رو نگه داریم
بغض هانا شکست و با گریه گفت
هانا : آخه چطور میتونم ؟! چطور میتونم با بچه ی خودم این کار رو کنم ؟! من من چهار ماه تهیونگ من چهار ماه از این بچه نگه داری کردم حالا از من می خواهید بچه ی خودم بچه ای که از گوشت و خون خودمه رو بکشم نه من نمی تونم
تهیونگ هم با دیدن حال هانا به گریه افتاد و گفت
تهیونگ : ولی مجبوریم
هانا : نخیرم مجبور نیستیم ما میتونیم اون رو به دنیا بیاریم
تهیونگ : ولی هانا جون تو در خطره اگر اتفاقی برای تو بیفته من هیچوقت خودم رو نمیبخشم
هانا آروم روی زمین نشست و به گریه کردن ادامه داد
هانا : ولی منم اونو دوست دارم
تهیونگ هانا رو در آغوش گرفت و همراه با اون گریه می کرد
دو هفته بعد
دو هفته از اون روز بد می گذشت ولی هانا هنوز تصمیم نگرفته بود که می خواد چیکار کنه و همش برای سقط بچه بهانه می آورد تهیونگ و جونگ کوک هردو توی این مدت کوتاه به اون کوچولو ای که هنوز به دنیا نیومده بود وابسته شده بودند ولی سلامتی هانا براشون مهم تر بود و نگران هانا بودند که نکنه نتونه تصمیم درستی بگیره همینطور روز ها می گذشت و نگرانی تهیونگ و جونگ کوک و هانا از اتفاقی که قراره بیفته بیشتر میشد
در اتاق به صدا درآمد و تهیونگ وارد اتاق شد هانا لبه پنجره نشسته بود و به بیرون خیره شده بود توی این دو هفته خیلی شکسته شده بود و دیگه اون هانای پر هیجان و بازی گوش نبود تهیونگ با قدم های آروم به سمت هانا رفت و از پشت بغلش کرد و سرش رو بوسید
تهیونگ : داری به چی فکر میکنی ؟
هانا : دارم به وقتی که من و تو و بچمون کنار همیم فکر می کنم
تهیونگ اشکی از کنار چشمش چکید و جلوی پای هانا نشست و دستش رو گرفت با چشمای اشکی به هانا نگاه کرد و گفت
تهیونگ : هانا عزیزم ما میتونیم دوباره بچه دار بشیم و این رویا رو به حقیقت برسونیم
هانا همونطور که اشک می ریخت سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت
هانا : نه من نمیتونم این کار رو باهاش بکنم اون بچه ی منه
تهیونگ : ولی سلامتی تو هم برای من مهمه من نمی خوام اتفاقی برات بیفته
تهیونگ آروم گفت
تهیونگ : اگه اگه تو بمیری من چیکار کنم
هانا : من تصمیمم رو گرفتم می خوام این بچه رو نگه دارم
فقط به خاطر یکی از دوستام که خیلی اصرار کرد این پارت رو گذاشتم ولی اگر حمایت نشه ادامش نمیدم
شرایط پارت بعد :
۴٠ لایک
کامنت دلبخواهی
#فیک
#بی_تی_اس
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۱۷۱.۶k
۰۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.