𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞⁶
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞⁶
ویو جیمین
نزدیکای غروب بود آفتاب مثل ماهی که داره تو دریا غرق میشه مدام پایین و پایین تر میرفت... هوا سرد شده بود... پاییز بود...
جیمین: بستنی میخوری؟
ات: تو این هوا؟
جیمین:*پوزخند*آره
ات: نمیدونم.... باشه*ذوق*
به سمت بستنی فروشی معروف بغل پارک رفتم بستنی هاش خیلی خوش مزه بود چون نمیدونستم چه مزه ای رو دوست داره طعم توت فرنگیش رو برا دوتامون گرفتم.... بستنیه صورتی خیلی کم رنگ بود... مثل رنگ ل. باش... چی میگم...... به سمت نیمکتی که گفتم بشینه رفتم... پاهای ظریف و مچ دست کوچیک و پوست سفیدش بهترین چیز برای یه دختر....... یه گوربانی بود.... موهای حالت دار و بلندش و.... بهتر از همه.... ل. باش و ترقوه هاش ...... کنارش نشستم و بستنی رو دستش دادم تشکر کرد و خورد... پاهاشو مثل بچه رو نیمکت بالا و پایین میکرد و دستشو گذاشته بود نزدیک رو. نم..... و... تعریف میکرد... از صاحبای قبلیش... جوری صداش قشنگ و دلنشین بود که میتونستم ساعت ها به صداش و حرفاش گوش بدم...... برگشت و بهم مثل بچه ها نگاه کرد... یکم از بستنی روی ل. باش مونده بود... نگاهی بهشون انداختم... که تند پلک زد....
ات: به... چی نگاه میکنی*مشکوک*
جیمین:---
حرفی نزدم انگار چشمام قفل شده بود و تکون نمیخورد.... زبونش رو به صورت خیلی کیوت اورد بیرون... بستنی رو خورد... و به زمین نگاه کرد... اما هنوز چشمام دنبالشون بود... بستنی دستم داشت آب میشد... من من به چی فکر میکردم؟.... هیچی یادم نمیومد....
ویو جیمین
نزدیکای غروب بود آفتاب مثل ماهی که داره تو دریا غرق میشه مدام پایین و پایین تر میرفت... هوا سرد شده بود... پاییز بود...
جیمین: بستنی میخوری؟
ات: تو این هوا؟
جیمین:*پوزخند*آره
ات: نمیدونم.... باشه*ذوق*
به سمت بستنی فروشی معروف بغل پارک رفتم بستنی هاش خیلی خوش مزه بود چون نمیدونستم چه مزه ای رو دوست داره طعم توت فرنگیش رو برا دوتامون گرفتم.... بستنیه صورتی خیلی کم رنگ بود... مثل رنگ ل. باش... چی میگم...... به سمت نیمکتی که گفتم بشینه رفتم... پاهای ظریف و مچ دست کوچیک و پوست سفیدش بهترین چیز برای یه دختر....... یه گوربانی بود.... موهای حالت دار و بلندش و.... بهتر از همه.... ل. باش و ترقوه هاش ...... کنارش نشستم و بستنی رو دستش دادم تشکر کرد و خورد... پاهاشو مثل بچه رو نیمکت بالا و پایین میکرد و دستشو گذاشته بود نزدیک رو. نم..... و... تعریف میکرد... از صاحبای قبلیش... جوری صداش قشنگ و دلنشین بود که میتونستم ساعت ها به صداش و حرفاش گوش بدم...... برگشت و بهم مثل بچه ها نگاه کرد... یکم از بستنی روی ل. باش مونده بود... نگاهی بهشون انداختم... که تند پلک زد....
ات: به... چی نگاه میکنی*مشکوک*
جیمین:---
حرفی نزدم انگار چشمام قفل شده بود و تکون نمیخورد.... زبونش رو به صورت خیلی کیوت اورد بیرون... بستنی رو خورد... و به زمین نگاه کرد... اما هنوز چشمام دنبالشون بود... بستنی دستم داشت آب میشد... من من به چی فکر میکردم؟.... هیچی یادم نمیومد....
۱۱.۲k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.