⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 89
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
••• 2 سال بعد •••
راننده :< خانوم؟ >
سرمو برگردوندم و به راننده نگاه کردم...نگاهی به کوچه کردم...اوف! بازم رفته بودم توی فکر از این دنیا غافل
شده بودم...لبخندی زدم و خریدامو برداشتم و از ماشین پیاده شدم که در خونه باز شد و ارسلان اومد بیرون..از
دوسال پیش شیک پوش تر شده بود...از وقتی کار و بار شرکتش گرفته بود...میخواست خونه رو عوض کنیم که
من مخالفت کردم...دلم میخواست پیش مادر جون و پدرجون بمونم...خونواده ام بودن!
دیانا :< عه..خوب شد اومدی بیا پول تاکسی رو حساب کن >
ارسلان :< علیک سلام... >
به پیشونیم ضربه زدمو گفتم :< آخ! یادم رفت، سلام عسیسم... >
آروم خندید و خریدا رو از دستم گرفت و گفت :< برو تو پول تاکسی رو میدم میام.. >
بوسی رو گونه اش کاشتم و رفتم داخل حیاط که دیدم با چشم و ابرو به یه سمت اشاره میکنه.
آروم سرمو کج کردم که دیدم راننده که مرد مسنی بود نگاهش رو ماست.
لبمو گزیدم و ارسلان ریز ریز خندید.
برای اینکه آبروم بیشتر نره دوباره پلاستیک خریدا رو از ارسلان گرفتم و رفتم داخل خونه که مهشاد از طبقه اول بیرون اومد... با دیدنم گل از گلش شکفت و گفت :< به به دیانا خانم، بابا بازارو جارو کردی بعد میومدی >
اومد بغلم کنه که گفتم :< خداروشکر اینجایی. بیا کمک کن خریدارو ببرم بالا >
دست به کمر شدو گفت :< امر دیگه؟ >
خندیدم و گونشو بوسیدمو گفتم :< جون دیانا >
خندید و چندتا از پلاستیکارو از دستم گرفت و رفت سمت طبقه بالا و منم به دنبالش... در خونه رو باز کردمو وارد
شدیم... مهشاد کیسه های خریدو گذاشت و گفت :< میرم پایین، آتوسا هم هست تو هم بیا.. >
لبخندی زدمو گفتم :< باشه میام >
خریدا رو سر جاشون گذاشتم و طبقه ی پایین رفتم..
آتوسا هم پایین بود و بچه ی یه سالش رو بغل کرده بود...
آتوسا و امیر که قبل از من و ارسلان هم نامرد بودن و بعد از عروسی ما اونام عروسی گرفتن..
آتوسا :< سلام خوبی >
چشمکی زدمو گفتم :< مگه میشه این جیگرو ببینمو بد باشم؟ >
بعدم یه ماچ گنده از گونه ی سارینا (بچهیآتوسا) کردم...
صدای ارسلان اومد :< دیانا؟ اینجایی؟ >
بزگشتم سمتش و گفتم :< جانم؟ اینجام >
ارسلان :< من میرم شرکت یه سری کارا موندن اونا رو ردیف کنم، کاری نداری عزیزم؟ >
سری تکون دادمو گفتم :< نه عزیزم به سلامت >
لبخندی زد و خواست برگرده که سینه به سینه ی شیما خورد! اخم هام رفت تو هم...این اینجا چیکار میکنه؟!
پارت 89
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
••• 2 سال بعد •••
راننده :< خانوم؟ >
سرمو برگردوندم و به راننده نگاه کردم...نگاهی به کوچه کردم...اوف! بازم رفته بودم توی فکر از این دنیا غافل
شده بودم...لبخندی زدم و خریدامو برداشتم و از ماشین پیاده شدم که در خونه باز شد و ارسلان اومد بیرون..از
دوسال پیش شیک پوش تر شده بود...از وقتی کار و بار شرکتش گرفته بود...میخواست خونه رو عوض کنیم که
من مخالفت کردم...دلم میخواست پیش مادر جون و پدرجون بمونم...خونواده ام بودن!
دیانا :< عه..خوب شد اومدی بیا پول تاکسی رو حساب کن >
ارسلان :< علیک سلام... >
به پیشونیم ضربه زدمو گفتم :< آخ! یادم رفت، سلام عسیسم... >
آروم خندید و خریدا رو از دستم گرفت و گفت :< برو تو پول تاکسی رو میدم میام.. >
بوسی رو گونه اش کاشتم و رفتم داخل حیاط که دیدم با چشم و ابرو به یه سمت اشاره میکنه.
آروم سرمو کج کردم که دیدم راننده که مرد مسنی بود نگاهش رو ماست.
لبمو گزیدم و ارسلان ریز ریز خندید.
برای اینکه آبروم بیشتر نره دوباره پلاستیک خریدا رو از ارسلان گرفتم و رفتم داخل خونه که مهشاد از طبقه اول بیرون اومد... با دیدنم گل از گلش شکفت و گفت :< به به دیانا خانم، بابا بازارو جارو کردی بعد میومدی >
اومد بغلم کنه که گفتم :< خداروشکر اینجایی. بیا کمک کن خریدارو ببرم بالا >
دست به کمر شدو گفت :< امر دیگه؟ >
خندیدم و گونشو بوسیدمو گفتم :< جون دیانا >
خندید و چندتا از پلاستیکارو از دستم گرفت و رفت سمت طبقه بالا و منم به دنبالش... در خونه رو باز کردمو وارد
شدیم... مهشاد کیسه های خریدو گذاشت و گفت :< میرم پایین، آتوسا هم هست تو هم بیا.. >
لبخندی زدمو گفتم :< باشه میام >
خریدا رو سر جاشون گذاشتم و طبقه ی پایین رفتم..
آتوسا هم پایین بود و بچه ی یه سالش رو بغل کرده بود...
آتوسا و امیر که قبل از من و ارسلان هم نامرد بودن و بعد از عروسی ما اونام عروسی گرفتن..
آتوسا :< سلام خوبی >
چشمکی زدمو گفتم :< مگه میشه این جیگرو ببینمو بد باشم؟ >
بعدم یه ماچ گنده از گونه ی سارینا (بچهیآتوسا) کردم...
صدای ارسلان اومد :< دیانا؟ اینجایی؟ >
بزگشتم سمتش و گفتم :< جانم؟ اینجام >
ارسلان :< من میرم شرکت یه سری کارا موندن اونا رو ردیف کنم، کاری نداری عزیزم؟ >
سری تکون دادمو گفتم :< نه عزیزم به سلامت >
لبخندی زد و خواست برگرده که سینه به سینه ی شیما خورد! اخم هام رفت تو هم...این اینجا چیکار میکنه؟!
۱۲.۳k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.