@N.o.v.e.l
@N.o.v.e.l
رمان شوهر عوضی من
پارت نوزدهم
لی نا:وای خدایا منه احمق دارم چه غلطی میکنم نکنه عاشق شدم!
وای نه نمیشه من حتما سرم به جایی خورده
یه چند روزی بود که لو هان اصلا دوست دختراشو خونه نمیاورد
لی نا:چیزی شده
لو هان:نه چرا میپرسی
لی نا:نه آخه میگم دوست دختراتو دیگه خونه نمیاری
لو هان: اها نه دوست دختر ندارم باهاشون کات کردم
لی نا:(خنده)به نظرم برو مخ بزن من تا ۳ روز دیگه بیشتر نیستم پیشت دیگه کسی نیست باهات دعوا کنه هااا
انگار ناراحت شد پا شد رفت اتاقش
لی نا:وااا لو هان چته اصلا نمیشه باهات حرف زد
یکم تلویزیون تماشا کردم بلند شدم تا برم اتاقم
که در اتاق لو هان باز بود
رفتن در اتاقش در زدم
لو هان:بیا داخل
لی نا:حالت خوبه لو هان
لو هان:به نظر خودت
رفتم کنارش دستمو گذاشتم روی پیشونیش تب داشت
لی نا: عه لو هان تب داری تو
لو هان:نه بیخیال
لی نا:یعنی چی بیخیال میگم تب داری الان میرم برات مسکن بیارم
لو هان:ول کن میگم نمیخواد
لی نا:میخوام بیارم تو هم باید بخوری فهمیدی
لو هان:حالا مگه برات مهمه اینطوری میکنی
لی نا:اره مهمه حالا ببند دهنتو
رفتم براش مسکن آوردم خورد چشماشو بست خوابش برد خواستم از اتاق برم
بیرون که از چشمای لو هان داشت اشک میریخت
لو هان:من نمیخوام طلاق بگیریم تنهام نذار
رفتم کنار تختش نشستم و دستو گرفتم
داشتم موهاشو نوازش میکردم
که لبخنده قشنگی روی لباش اومد با لبخندش لبخندی رو لبم اومد
که به خودم اومدم وااااای من دارم چه غلطی میکنم سریع بلند شدم از اتاق رفتم بیرون
چند روز بعد....
روی صندلی دم در نشسته بود و منتظر لو هان بودم
که مامان لو هان اومد
مامان:دخترم دخترم لی نا نکن اینکارو ازت خواهش میکنم دخترم
لی نا:چیشده مامان
مامان:دخترم لو هان حالش خیلی بده توی اتاق خودشو حبس کرده بیرون هم نمیاد مادر تو پسرمو نجات بده
رمان شوهر عوضی من
پارت نوزدهم
لی نا:وای خدایا منه احمق دارم چه غلطی میکنم نکنه عاشق شدم!
وای نه نمیشه من حتما سرم به جایی خورده
یه چند روزی بود که لو هان اصلا دوست دختراشو خونه نمیاورد
لی نا:چیزی شده
لو هان:نه چرا میپرسی
لی نا:نه آخه میگم دوست دختراتو دیگه خونه نمیاری
لو هان: اها نه دوست دختر ندارم باهاشون کات کردم
لی نا:(خنده)به نظرم برو مخ بزن من تا ۳ روز دیگه بیشتر نیستم پیشت دیگه کسی نیست باهات دعوا کنه هااا
انگار ناراحت شد پا شد رفت اتاقش
لی نا:وااا لو هان چته اصلا نمیشه باهات حرف زد
یکم تلویزیون تماشا کردم بلند شدم تا برم اتاقم
که در اتاق لو هان باز بود
رفتن در اتاقش در زدم
لو هان:بیا داخل
لی نا:حالت خوبه لو هان
لو هان:به نظر خودت
رفتم کنارش دستمو گذاشتم روی پیشونیش تب داشت
لی نا: عه لو هان تب داری تو
لو هان:نه بیخیال
لی نا:یعنی چی بیخیال میگم تب داری الان میرم برات مسکن بیارم
لو هان:ول کن میگم نمیخواد
لی نا:میخوام بیارم تو هم باید بخوری فهمیدی
لو هان:حالا مگه برات مهمه اینطوری میکنی
لی نا:اره مهمه حالا ببند دهنتو
رفتم براش مسکن آوردم خورد چشماشو بست خوابش برد خواستم از اتاق برم
بیرون که از چشمای لو هان داشت اشک میریخت
لو هان:من نمیخوام طلاق بگیریم تنهام نذار
رفتم کنار تختش نشستم و دستو گرفتم
داشتم موهاشو نوازش میکردم
که لبخنده قشنگی روی لباش اومد با لبخندش لبخندی رو لبم اومد
که به خودم اومدم وااااای من دارم چه غلطی میکنم سریع بلند شدم از اتاق رفتم بیرون
چند روز بعد....
روی صندلی دم در نشسته بود و منتظر لو هان بودم
که مامان لو هان اومد
مامان:دخترم دخترم لی نا نکن اینکارو ازت خواهش میکنم دخترم
لی نا:چیشده مامان
مامان:دخترم لو هان حالش خیلی بده توی اتاق خودشو حبس کرده بیرون هم نمیاد مادر تو پسرمو نجات بده
۲.۷k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.