my step brother part 30
نامجون:🥺(راوی: بچم احساساتیه گربونش برم)
هوسوک: اوه😰
پرش زمانی به وقتیکه رسیدن
کوک: لطفا سر و صدا نکنید هیچ صدایی نیاد باشه*جدی*
اعضام سر تکون دادن
کوک ات و برد تو اتاق و درو بست می دونست ات زود بیدار میشه و تو اون کابوسای ترسناک دووم نمیاره پس رو تخت نشست و محکم بقلش کرد همیشه بعد از کابوساش چی بگم از ترس تا مرگ میرفت تنها چیزایی که میتونست ارومش کنه بقلاش بود بقلایی که باعث میشد شبا بتونه یکم بخوابه
راوی ویو
کوک: آه
ات: *جیغغغ*
انگار که یادش رفته بود ابجی کوچیکش تو این مواقع چقد حساس میشد که با کوچیکترین صداهام از خواب میپرید ات هنوز درحال جیغ زدن بود کوک اون و محکم تر از قبل به خودش فشرد و گفت
کوک: ات من اینجام ات منمم منم کوک باشه منننننمم داداشت
ات یکم اروم تر شده بود تازه فهمیده بود که کوک بقلش کرده با این حس که یکی پیششه اروم شد ولی از لرزشای خفیف و شدیدش میشد فهمید اونقدرام اروم نیست همیشه این موقع ها سکوت و چیزای ارامش بخش کمکش میکرد کوک همونطور که ات تو بقلش بود داشت به پشتش و نوازش میکرد و صداهای گوشنواز و اروم از خودش در میاورد که بلکه ات اروم شه و واقعا تاثیرم داشت وقتی دید ات ارومتر شده
گفت: میخوام بلند شم
اروم بلند شدو به سمت حموم رفت در و باز کرد و وان و پر کردو ات گذاشت توش و دستشو تو دستش گرفت و به نوازشش ادامه داد اینجور موقع ها شبیه بچه ها میشد
ات: مم..نونن...نم کو..ک
کوک در جواب لبخندی زد
میدونست حموم کردن همیشه ارومش میکنه و باعث میشه یکم هوشیارتر شه پس سعی کرد بحث و عوض کنه و کاری کنه خواهرش دیگه به چیزی فکر نکنه پس گفت
کوک: دیگه بوی خون داشت حالم و بهم میزد
ولی یادش رفت که بدون فکر دهن به قول خودش بی صاحابا و باز نکنه ولی ات خندید و گفت
ات: خودمم داشتم بالا میاوردم
تازه فهمید که خواهرش انقد این ترسارو چشیده بود که الا براش عادیتر شده بود چون اگه قبلا این حرف و زده بود لرزشای بدنش که از ترس بود دوباره شروع میشد چون خون خاطرات براش تشدید میکرد
خوشحال بود که ابجی ناز و کوچولوش راحت تر با این موضوع زد پس لبخندی زد لبخندی که ازش درد شادی رضایت و چندین احساس متفاوت دیگه رو میشد خوند طوری که اتم فهمید
ات: ازین لبخندای مزخرف نزن (وَ چند بار ادای اوق زدن در اورد)
کوک خندید
شاد بود که ابجیش حالش واقا فرق کرده بود با گذشته و الا میخندید افزایش صد درصدی
بالاخره که دست و پنجه نرم کردن با مشکلات توی چند سال که هر ثانیهش ترس بود الا قویترش کرده بود به هر حال حالا بزرگتر شده بود و درک و فهم بیشتری داشت
کوک: میبینم حسابی شیطنتت گل کرده🤨
ات: خودمم حسش میکنم
کوک: اینکه بهتر شدی
ات: اینکه پیشرفت کردم و میتونم باهاش مقابله کنم
هوسوک: اوه😰
پرش زمانی به وقتیکه رسیدن
کوک: لطفا سر و صدا نکنید هیچ صدایی نیاد باشه*جدی*
اعضام سر تکون دادن
کوک ات و برد تو اتاق و درو بست می دونست ات زود بیدار میشه و تو اون کابوسای ترسناک دووم نمیاره پس رو تخت نشست و محکم بقلش کرد همیشه بعد از کابوساش چی بگم از ترس تا مرگ میرفت تنها چیزایی که میتونست ارومش کنه بقلاش بود بقلایی که باعث میشد شبا بتونه یکم بخوابه
راوی ویو
کوک: آه
ات: *جیغغغ*
انگار که یادش رفته بود ابجی کوچیکش تو این مواقع چقد حساس میشد که با کوچیکترین صداهام از خواب میپرید ات هنوز درحال جیغ زدن بود کوک اون و محکم تر از قبل به خودش فشرد و گفت
کوک: ات من اینجام ات منمم منم کوک باشه منننننمم داداشت
ات یکم اروم تر شده بود تازه فهمیده بود که کوک بقلش کرده با این حس که یکی پیششه اروم شد ولی از لرزشای خفیف و شدیدش میشد فهمید اونقدرام اروم نیست همیشه این موقع ها سکوت و چیزای ارامش بخش کمکش میکرد کوک همونطور که ات تو بقلش بود داشت به پشتش و نوازش میکرد و صداهای گوشنواز و اروم از خودش در میاورد که بلکه ات اروم شه و واقعا تاثیرم داشت وقتی دید ات ارومتر شده
گفت: میخوام بلند شم
اروم بلند شدو به سمت حموم رفت در و باز کرد و وان و پر کردو ات گذاشت توش و دستشو تو دستش گرفت و به نوازشش ادامه داد اینجور موقع ها شبیه بچه ها میشد
ات: مم..نونن...نم کو..ک
کوک در جواب لبخندی زد
میدونست حموم کردن همیشه ارومش میکنه و باعث میشه یکم هوشیارتر شه پس سعی کرد بحث و عوض کنه و کاری کنه خواهرش دیگه به چیزی فکر نکنه پس گفت
کوک: دیگه بوی خون داشت حالم و بهم میزد
ولی یادش رفت که بدون فکر دهن به قول خودش بی صاحابا و باز نکنه ولی ات خندید و گفت
ات: خودمم داشتم بالا میاوردم
تازه فهمید که خواهرش انقد این ترسارو چشیده بود که الا براش عادیتر شده بود چون اگه قبلا این حرف و زده بود لرزشای بدنش که از ترس بود دوباره شروع میشد چون خون خاطرات براش تشدید میکرد
خوشحال بود که ابجی ناز و کوچولوش راحت تر با این موضوع زد پس لبخندی زد لبخندی که ازش درد شادی رضایت و چندین احساس متفاوت دیگه رو میشد خوند طوری که اتم فهمید
ات: ازین لبخندای مزخرف نزن (وَ چند بار ادای اوق زدن در اورد)
کوک خندید
شاد بود که ابجیش حالش واقا فرق کرده بود با گذشته و الا میخندید افزایش صد درصدی
بالاخره که دست و پنجه نرم کردن با مشکلات توی چند سال که هر ثانیهش ترس بود الا قویترش کرده بود به هر حال حالا بزرگتر شده بود و درک و فهم بیشتری داشت
کوک: میبینم حسابی شیطنتت گل کرده🤨
ات: خودمم حسش میکنم
کوک: اینکه بهتر شدی
ات: اینکه پیشرفت کردم و میتونم باهاش مقابله کنم
۹۴۳
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.