Part 23
Part 23
یونگی: کجا میری؟
سویا: درش بیارم دیگه
یونگی: لازم نکرده
سویا: چی؟....چرا؟
یونگی: با اون لباس که نمیخوای بیای شرکت هوم؟
سویاویو
یه کم فکر کردم دیدم راست میگه با اون لباس نرم بهتره بالاخره کثیف بود وای خدا
اومدیم از مغازه بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه توی حال و هوای خودم بودم که متوجه یه بچه که با مادرش میرفت شدم چقدر خوشحال بودن و من در حسرت داشتن مادر بودم وقتی ۵ سالم بود مامانم مرد و کسی نبود که مثل مادرم باشه دلم میخواست یک بار اون حس رو تجربه کنم ولی خوب دیگه نمیشد چون اون مرده و من دقيقا پیش قاتلش نشستم بعد نگاهی بهش کردم و با خودم گفتم بالاخره میکشمت مین یونگی.....رسیدیم به شرکت و حال من اصلا خوب نبود به زور جلو خودم رو گرفته بودم که گریه نکنم از ماشین پیاده شدم یه تعظیم کردم و تشکر کردم و سریع رفتم سمت اتاقم در رو باز کردم و پشت سرم بستم رفتم دوتا دستامو گذاشتم روی میز و زدم زیر گریه اولش سعی در کنترلش داشتم ولی آخرش صدام بیرون رفت یکی در زد ولی من اصلا برام مهم نبود که اون کیه فقط گریه میکردم که رکی بغلم کرد بغلش بهم آرامش میداد در حالی که نمیدونستم اون فرد کیه ولی تصمیم گرفتم تو بغلش خودمو خالی کنم در حالی آروم سرمو نوازش میکرد و من گریه میکردم که بعد از چند مین از بغلش اومدم بیرون آرایشم کامل خراب شده بود دستمال برداشتم اشک هامو پاک کردم و تازه اون فرد رو دیدم اون....اون....اون یونگی بود
یونگی: بهتری؟
سویا: ممنون
یونگی: برای چی؟
سویا: برای این که گذاشتی تو بغلت گریه کنم
یونگی: چرا داشتی گریه میکردی؟
سویا: یاد مادرم افتادم و البته این که شما بهم انقد توجه دارید تا جالا کسی توی عمرم بهم انقدر توجه نکرده بود هیچ کس حال من براش مهمه نبود
یونگی: خوب الان یکی هست
.......
ادامه دارد.....
یونگی: کجا میری؟
سویا: درش بیارم دیگه
یونگی: لازم نکرده
سویا: چی؟....چرا؟
یونگی: با اون لباس که نمیخوای بیای شرکت هوم؟
سویاویو
یه کم فکر کردم دیدم راست میگه با اون لباس نرم بهتره بالاخره کثیف بود وای خدا
اومدیم از مغازه بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه توی حال و هوای خودم بودم که متوجه یه بچه که با مادرش میرفت شدم چقدر خوشحال بودن و من در حسرت داشتن مادر بودم وقتی ۵ سالم بود مامانم مرد و کسی نبود که مثل مادرم باشه دلم میخواست یک بار اون حس رو تجربه کنم ولی خوب دیگه نمیشد چون اون مرده و من دقيقا پیش قاتلش نشستم بعد نگاهی بهش کردم و با خودم گفتم بالاخره میکشمت مین یونگی.....رسیدیم به شرکت و حال من اصلا خوب نبود به زور جلو خودم رو گرفته بودم که گریه نکنم از ماشین پیاده شدم یه تعظیم کردم و تشکر کردم و سریع رفتم سمت اتاقم در رو باز کردم و پشت سرم بستم رفتم دوتا دستامو گذاشتم روی میز و زدم زیر گریه اولش سعی در کنترلش داشتم ولی آخرش صدام بیرون رفت یکی در زد ولی من اصلا برام مهم نبود که اون کیه فقط گریه میکردم که رکی بغلم کرد بغلش بهم آرامش میداد در حالی که نمیدونستم اون فرد کیه ولی تصمیم گرفتم تو بغلش خودمو خالی کنم در حالی آروم سرمو نوازش میکرد و من گریه میکردم که بعد از چند مین از بغلش اومدم بیرون آرایشم کامل خراب شده بود دستمال برداشتم اشک هامو پاک کردم و تازه اون فرد رو دیدم اون....اون....اون یونگی بود
یونگی: بهتری؟
سویا: ممنون
یونگی: برای چی؟
سویا: برای این که گذاشتی تو بغلت گریه کنم
یونگی: چرا داشتی گریه میکردی؟
سویا: یاد مادرم افتادم و البته این که شما بهم انقد توجه دارید تا جالا کسی توی عمرم بهم انقدر توجه نکرده بود هیچ کس حال من براش مهمه نبود
یونگی: خوب الان یکی هست
.......
ادامه دارد.....
۱۱۴
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.