قانون عشق p18
شوکه شدم :چی
جیهوپ: برو خونه جونگ کوک به عنوان خدمتکار کار کن ....اونجا هم با خدمتکارا هستی و تنها نمیمونی و هم خیال ما راحته که جات امنه و مشکلی برات پیش نمیاد
بلند شدم و رفتم تو اتاق .......یعنی این قدر بدبخت شدم که باید برم خونه شوهرم خدمتکار بشم
اونا نمیفهمن چقد برام سخته که بیشتر از این جلو جونگ کوک کوچیک بشم ...بغضم رو قورت دادم
از اتاق اومدم بیرون : ببخشید ولی نمیتونم چنین کاری کنم
بلند شدن جین به سمتم اومد: ما برای خودت گفتیم بازم بهش فکر کن باشه؟
سرمو تکون دادم و بحثو عوض کردم ،من: راستی شما ادرس منو از کجا پیدا کردین
جیهوپ خندید و دستی به گردنش کشید:خب...از جونگ کوک شماره سرپرست مین رو گرفتیم ...بهش زنگ زدیم و شماره منشی تو رو گرفتیم از طریق اون هم به تو رسیدیم....راه دور و درازی بود خلاصه
لبخندی زدم قبل از اینکه برن گفتم: حالش خوبه؟ ..جونگ کوک رو میگم
جین: اره ...فعلا که خوبه
بعد از رفتنشون ..روی مبل نشستم و بیشتر فکر کردم
ن من به هیچ عنوان تن به این خفت نمیدم.
آبی به سر و صورتم زدم کیفمو برداشتم و رفتم یکم راه برم
تا غروب تو خیابونا راه رفتم و خاطراتمونو مرور کردم چقد دردناکه که همه ی اون لحظات زیر یه عالمه خاک دفن شدن
برگشتم خونه و زود خوابیدم
صبح زود پاشدم یه لباس جذب مشکی با شلوار مشکی پوشیدم ...نمیدونم چرا فقط دلم میخواست لباسای سیاه بپوشم دیگه میلی به رنگ های روشن و جیغ نداشتم
سر تا پام رنگ سیاه بود درست مثل زندگیم.
یه خط چشم مشکی کوچیک کشیدم و موهامو باز گذاشتم
نزدیکای ۹ بود که رسیدم به مغازه با همون نگاه هیز همیشگیش سلام کرد و مشغول کار شدیم
وقتی داشتم تیشرت ها رو تا میکردم یهو دیدم مچ دست چپمو گرفت و اورد بالا
یه ابروشو داد بالا و با اشاره به حلقم گفت:این چیه ؟..مگه نگفتی مجردی
قبلا بهونه ای برای این سوال پیدا کرده بودم پس گفتم: حلقه میندازم تا کسی بهم در خواست نده و مزاحمم نشه
دستمو ول کرد و حرف دیگه بینمون رد و بدل نشد
ساعت ۶ و خورده بود که با ورود سه مشتری با خوش رویی و صمیمیت باهاشون دست داد و سلام علیک کرد ....فکر کنم دوستاشن
بهم گفت: چهار تا قهوه بیارم برامون
قهوه رو درس کردم و تو لیوانای کاغذی ریختم...یه گوشه مغازه که مبل و میز بود مشغول حرف زدن بودن
قهوه رو براشون بردم کمی خم شدم و به اولی تعارف کردم.
جیهوپ: برو خونه جونگ کوک به عنوان خدمتکار کار کن ....اونجا هم با خدمتکارا هستی و تنها نمیمونی و هم خیال ما راحته که جات امنه و مشکلی برات پیش نمیاد
بلند شدم و رفتم تو اتاق .......یعنی این قدر بدبخت شدم که باید برم خونه شوهرم خدمتکار بشم
اونا نمیفهمن چقد برام سخته که بیشتر از این جلو جونگ کوک کوچیک بشم ...بغضم رو قورت دادم
از اتاق اومدم بیرون : ببخشید ولی نمیتونم چنین کاری کنم
بلند شدن جین به سمتم اومد: ما برای خودت گفتیم بازم بهش فکر کن باشه؟
سرمو تکون دادم و بحثو عوض کردم ،من: راستی شما ادرس منو از کجا پیدا کردین
جیهوپ خندید و دستی به گردنش کشید:خب...از جونگ کوک شماره سرپرست مین رو گرفتیم ...بهش زنگ زدیم و شماره منشی تو رو گرفتیم از طریق اون هم به تو رسیدیم....راه دور و درازی بود خلاصه
لبخندی زدم قبل از اینکه برن گفتم: حالش خوبه؟ ..جونگ کوک رو میگم
جین: اره ...فعلا که خوبه
بعد از رفتنشون ..روی مبل نشستم و بیشتر فکر کردم
ن من به هیچ عنوان تن به این خفت نمیدم.
آبی به سر و صورتم زدم کیفمو برداشتم و رفتم یکم راه برم
تا غروب تو خیابونا راه رفتم و خاطراتمونو مرور کردم چقد دردناکه که همه ی اون لحظات زیر یه عالمه خاک دفن شدن
برگشتم خونه و زود خوابیدم
صبح زود پاشدم یه لباس جذب مشکی با شلوار مشکی پوشیدم ...نمیدونم چرا فقط دلم میخواست لباسای سیاه بپوشم دیگه میلی به رنگ های روشن و جیغ نداشتم
سر تا پام رنگ سیاه بود درست مثل زندگیم.
یه خط چشم مشکی کوچیک کشیدم و موهامو باز گذاشتم
نزدیکای ۹ بود که رسیدم به مغازه با همون نگاه هیز همیشگیش سلام کرد و مشغول کار شدیم
وقتی داشتم تیشرت ها رو تا میکردم یهو دیدم مچ دست چپمو گرفت و اورد بالا
یه ابروشو داد بالا و با اشاره به حلقم گفت:این چیه ؟..مگه نگفتی مجردی
قبلا بهونه ای برای این سوال پیدا کرده بودم پس گفتم: حلقه میندازم تا کسی بهم در خواست نده و مزاحمم نشه
دستمو ول کرد و حرف دیگه بینمون رد و بدل نشد
ساعت ۶ و خورده بود که با ورود سه مشتری با خوش رویی و صمیمیت باهاشون دست داد و سلام علیک کرد ....فکر کنم دوستاشن
بهم گفت: چهار تا قهوه بیارم برامون
قهوه رو درس کردم و تو لیوانای کاغذی ریختم...یه گوشه مغازه که مبل و میز بود مشغول حرف زدن بودن
قهوه رو براشون بردم کمی خم شدم و به اولی تعارف کردم.
۳۹.۱k
۱۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.