پسر عموی مغرور من●○
پسر عموی مغرور من●○
Chapter two P۲۰
ا.ت ویو
با این حرفم کوک یه چشم غره ای رفت که آون بیشعور جنده زبون باز کرد
لیا:کوکی جونم دلم برات تنگ شده بود
کوک:منم
و بعد همو بغل کردم و لیا رو به کوک گفت
لیا:کوک تو توی همه حالت جذابی
و منم متقابل گفتم
ا.ت:چاپلوس
و بعد رفتم روبه روی تی وی و کنترل و ورداشتم و زدم یه کارتون ببینم
کوک توی ذهنش:نگاه کن مثلا پلیسه
و کوک گفت:نمیخوای بخابی
ا.ت:به لطف این دختر چاپلوس نه و میخوام انیمیشن ببینم پس شات آپ
با این حرفش منم رفتم نشستم و لیا هم اومد کنارمون نشست من کنترل و گرفتن ازش که
ا.ت:چیه چته
کوک:میخوام فیلم ببینم
ا.ت:برو اتاقت توی اتاقت تی وی هم هست
کوک و لیا:تو برو ماهم اینجا فیلم ببینیم
ات ویو
یهو بغض کردم و گفتم
ا.ت:من برم تا شما راحت باشین آره باشه(بغض)
کوک میخواست چیزی بگه که ا.ت فرصت حرف زدن رو بهش نداد و رفت بالا توی اتاقش و وقتی رسید رفت داخل و درو بست و خودشو روی تخت انداخت و با خودش مداوم اینو تکرارمیکرد که
ا.ت:نگو که بازم بهش حس دادم واییییی
کوک ویو
دیدم بغض کرد میخواستم دنبالش برم که لیا دستنو گرفت و گفت
لیا:ولش کن میخواد خودشو لوس کنه
کوک:به تو مربوط نیست
دستمو از تو دستش کشیدم بیرو ن ورفتم پشت اتاق ات و در زدم دیدم جواب نمیده رفتم داخل که حرفای ا.ت رو شنیدم
کوک:(خنده)
که ا.ت سرشو به طرف کوک برمیگردونه و یه جیغ بنفشی میزنه که کوک دستشو جلو دهن ا.ت میزاره و خم میشم و دم گوشش آروم میگه
کوک:پس به بنده حس دارید (آروم)هوم
ا.ت ویو
خودمو عقب کشیدم کع این باعث شد از تخت بیوفتم و یه آخ بگم بلند شد و گفتم
ا.ت:نمیتونستی نزاری بیوفتم
کوک:ماکه قرار نمیزارم. میزاریم؟
Chapter two P۲۰
ا.ت ویو
با این حرفم کوک یه چشم غره ای رفت که آون بیشعور جنده زبون باز کرد
لیا:کوکی جونم دلم برات تنگ شده بود
کوک:منم
و بعد همو بغل کردم و لیا رو به کوک گفت
لیا:کوک تو توی همه حالت جذابی
و منم متقابل گفتم
ا.ت:چاپلوس
و بعد رفتم روبه روی تی وی و کنترل و ورداشتم و زدم یه کارتون ببینم
کوک توی ذهنش:نگاه کن مثلا پلیسه
و کوک گفت:نمیخوای بخابی
ا.ت:به لطف این دختر چاپلوس نه و میخوام انیمیشن ببینم پس شات آپ
با این حرفش منم رفتم نشستم و لیا هم اومد کنارمون نشست من کنترل و گرفتن ازش که
ا.ت:چیه چته
کوک:میخوام فیلم ببینم
ا.ت:برو اتاقت توی اتاقت تی وی هم هست
کوک و لیا:تو برو ماهم اینجا فیلم ببینیم
ات ویو
یهو بغض کردم و گفتم
ا.ت:من برم تا شما راحت باشین آره باشه(بغض)
کوک میخواست چیزی بگه که ا.ت فرصت حرف زدن رو بهش نداد و رفت بالا توی اتاقش و وقتی رسید رفت داخل و درو بست و خودشو روی تخت انداخت و با خودش مداوم اینو تکرارمیکرد که
ا.ت:نگو که بازم بهش حس دادم واییییی
کوک ویو
دیدم بغض کرد میخواستم دنبالش برم که لیا دستنو گرفت و گفت
لیا:ولش کن میخواد خودشو لوس کنه
کوک:به تو مربوط نیست
دستمو از تو دستش کشیدم بیرو ن ورفتم پشت اتاق ات و در زدم دیدم جواب نمیده رفتم داخل که حرفای ا.ت رو شنیدم
کوک:(خنده)
که ا.ت سرشو به طرف کوک برمیگردونه و یه جیغ بنفشی میزنه که کوک دستشو جلو دهن ا.ت میزاره و خم میشم و دم گوشش آروم میگه
کوک:پس به بنده حس دارید (آروم)هوم
ا.ت ویو
خودمو عقب کشیدم کع این باعث شد از تخت بیوفتم و یه آخ بگم بلند شد و گفتم
ا.ت:نمیتونستی نزاری بیوفتم
کوک:ماکه قرار نمیزارم. میزاریم؟
۱۹.۴k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.