😍😍پارت چهارم 😍😍
ات ویو
خودم رو از بغل یوجین کشیدم بیرون بعد چند ساعت کلاس تموم شد تو. راه خونه بودم تا آماده بشم و برم سر کار که دیدم یه ون مشکی اومد جلوم چند تا بادیگارد اومدن و من رو بزور سوار ون کردن چند مین بعو رسیدیم به یه عمارت خیلی بزرگ بود دهنم وا مونده بود از ماشین پیاده شدم که تهیونگ رو دیدیم
تهیونگ خب خب بلاخره اومدی
ات :چرا من رو آوردی اینجا( داد )
تهیونگ: کسی جرعت نکره سر من داد بزنه فهميدی( عربده )
از اون داد ای که زد یکم ترسیدم
تهیونگ: از این به بعد اینجا کار میکنی
ات :چرا باید برای توی دیوونه کار کنم ؟
تهیونگ: میخوای بمیری
ات ؛اومم شاید
تهیونگ: خب اگه میخوای بمیری کار هاتو انجام نده تا بکشمت
ات :هوففف باشه
گوشیم رو ورداشتم میخواستم زنگ بزنم به خواهرم که تهیونگ گوشیم رو گرفت
داشت به بکگراند گوشیم نگاه میکرد که عکس من و یوجین بود
تهیونگ: این چه عکسیه گذاشتی ( اعصبانی)
ات: مگه کوری عکس من و یوجینه
دیدم گوشیم رو سفت تو دستش گرفت و پرت کرد زمین که کامل خورد شد
ات: چیکار کردی عوضی
تهیونگ: به من میگی عوض الان نشونت میدم دختره ی هرزه
از موهام کشیدتم و بردت هم به یه اتاق معلوم بود که اتاق شکنجه هست
تهیونگ؛ هر چقدر میزنم رو میشماری
تهیونگ: فهميدی( عربده )
ات: ا۰۰۰ر۰۰ه
تهیونگ: خوبه
ات: یک دو ۰۰۰سی و پنج ۰۰۰پنجاه و شیش۰۰۰صد
تهیونگ ویو
بعد از گفتن صد بیهوش شد
تهیونگ: اههه من چیکار کردم
بلندش کردم بردمش به اتاقم جعبه ی کمک های اولیه رو آوردم زخم هاشو پانسمان کردم و گذاشتم تا بخوابه خودم هم با اعضا رفتم بار
🖤❤این داستان ادامه دارد 🖤❤
خودم رو از بغل یوجین کشیدم بیرون بعد چند ساعت کلاس تموم شد تو. راه خونه بودم تا آماده بشم و برم سر کار که دیدم یه ون مشکی اومد جلوم چند تا بادیگارد اومدن و من رو بزور سوار ون کردن چند مین بعو رسیدیم به یه عمارت خیلی بزرگ بود دهنم وا مونده بود از ماشین پیاده شدم که تهیونگ رو دیدیم
تهیونگ خب خب بلاخره اومدی
ات :چرا من رو آوردی اینجا( داد )
تهیونگ: کسی جرعت نکره سر من داد بزنه فهميدی( عربده )
از اون داد ای که زد یکم ترسیدم
تهیونگ: از این به بعد اینجا کار میکنی
ات :چرا باید برای توی دیوونه کار کنم ؟
تهیونگ: میخوای بمیری
ات ؛اومم شاید
تهیونگ: خب اگه میخوای بمیری کار هاتو انجام نده تا بکشمت
ات :هوففف باشه
گوشیم رو ورداشتم میخواستم زنگ بزنم به خواهرم که تهیونگ گوشیم رو گرفت
داشت به بکگراند گوشیم نگاه میکرد که عکس من و یوجین بود
تهیونگ: این چه عکسیه گذاشتی ( اعصبانی)
ات: مگه کوری عکس من و یوجینه
دیدم گوشیم رو سفت تو دستش گرفت و پرت کرد زمین که کامل خورد شد
ات: چیکار کردی عوضی
تهیونگ: به من میگی عوض الان نشونت میدم دختره ی هرزه
از موهام کشیدتم و بردت هم به یه اتاق معلوم بود که اتاق شکنجه هست
تهیونگ؛ هر چقدر میزنم رو میشماری
تهیونگ: فهميدی( عربده )
ات: ا۰۰۰ر۰۰ه
تهیونگ: خوبه
ات: یک دو ۰۰۰سی و پنج ۰۰۰پنجاه و شیش۰۰۰صد
تهیونگ ویو
بعد از گفتن صد بیهوش شد
تهیونگ: اههه من چیکار کردم
بلندش کردم بردمش به اتاقم جعبه ی کمک های اولیه رو آوردم زخم هاشو پانسمان کردم و گذاشتم تا بخوابه خودم هم با اعضا رفتم بار
🖤❤این داستان ادامه دارد 🖤❤
۶.۸k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.